رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سحر است کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمیرسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدل است
نیش سخنت مقابل نوش
بیکار بود که در بهاران
گویند به عندلیب مخروش
دوش آن غم دل که مینهفتم
باد سحرش ببرد سرپوش
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش
شهری متحدثان حسنت
الا متحیران خاموش
بنشین که هزار فتنه برخاست
از حلقه عارفان مدهوش
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخر و به هیچ مفروش
گر توبه دهد کسی ز عشقت
از من بنیوش و پند منیوش
سعدی همه ساله پند مردم
میگوید و خود نمیکند گوش
متحدث به معنای سخنگو است.شاعر می گوید تمام مردم یک شهر از تو سخن می گویند و تنها کسانی که ساکت مانده اند و از تو حرف نمی زنند، افراد حیرت زده اند،زیرا آنقدر از زیباییت حیرت زده اند که نمی دانند چه بگویند.
در پایان هم تلنگری می زند به عالمان بی عمل که مردم را نصیحت می کنند اما خودشان به آن نصایح عمل نمی کنند.