چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
بیتی که از معنایش پرسیده اید، یکی از ابیات منظومه فرهاد و شیرین،اثر وحشی بافقی در بیان گرفتاری عشق فرهاد به شیرین است و می توان آن را چنین معنا کرد:اگر شور و اشتیاق به انجام کاری در سر انسان باشد می تواند به خوبی از عهده ی آن برآید انسان مشتاق و عاشق،کوه را هم جابجا می کند ولی انسان افسرده و بی انگیزه، حتی قادر به درآوردن خار از پای خودش هم نیست.