پیمانشکن نگار من آن ترک لشکری
بگرفت خوی لشکری و شد ز من بری
من دل به لشکری ز چه دادم به خیر خیر
هشیار مرد، دل نسپارد به لشکری
او خود سپاهی است و رود، چون رود سپاه
گوید مرا که بنشین وز هجر خون گری
هر دم ز هجر آن رخ چون سیم نابسود
یاقوت سوده بارم بر زر جعفری
آنکه گرم ببینی خسته ز درد هجر
براین تن پرآفت من رحمت آوری
تا بود صف شکست و کمند و کمان گرفت
ایدون گمان کند که چنین است دلبری
قلب سپاه را نشناسد ز قلب دوست
قلب تو بر درد چو به جولانش بگذری
شاعر: ملک الشعرای بهار
شاعر از دلدارش سخن می گوید.او را به سربازی تشبیه کرده که بی مهابا به قلب لشکرمی زند و دوست و دشمن نمی شناسد.دلبری های این دلبر مثل حمله های یک سرباز شجاع به قلب دشمن است همه را از میدان به درمی کند.