ترک چشم تو بیارست صف مژگان را
تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را
فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل
که خرابی نرسد مملکت ویران را
گر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سر
پشت پایی زدمی دایرهٔ امکان را
شد فزون بس که خریدار لبت میترسم
که نبندند به جان قیمت این مرجان را
چارهٔ زلف زره ساز تو را نتوان کرد
گرچه از آتش دل نرم کنی سندان را
چون تو زنار سر زلف نهی بر سر دوش
حق پرستان به سر کفر نهند ایمان را
گر تو زیبا صنم از دیر درآیی به حرم
کافر آن است که آتش نزند قرآن را
دام آدم شد اگر دانهٔ خالت نه عجب
که به یک غمزه زدی راه دو صد شیطان را
دل من تاب سر زلف تو دارد آری
کس به جز گوی تحمل نکند چوگان را
خواجه مشفق اگر دست به شمشیر کند
بنده آن است که از سر ببرد فرمان را
این شعر فروغی بسطامی پراز احساس شور و شوق و عشق الهی است. عاشق ممکن است آنچنان مستغرق عشق الهی شود که اگر جمال حق را در دیر و صومعه ببیند و دریابد، قرآن را هم بسوزاند یعنی نسبت به قرآن کافر شود و در صومعه یا دیر معتکف گردد، چون خدا را در دیر یافته است.