چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمیرفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داشت
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که روی داد،
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
شاعر: محتشم کاشانی
شاعر در این غزل از ربوده شدن دلش توسط معشوقی بی وفا می گوید که آمد و او را به بند عشق گرفتار کرد و بعد هم وداع کرد و دل به آتش کشیده ی شاعر را جا گذاشت و رفت.در بیت مذکور:
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
به حرفی اشاره می کند که در پرده بود و شاعر آن را نمی فهمید اما همین سخن مستور در حجاب را هم به رمز گفته و با اشاره شنوده و با همین وضع او را ترک کرده و رفته است.