۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۸۸

همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس
لب نانی بود امروز بس و فردا بس

هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس

نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس

شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس

به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس

نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!

شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۸۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.