۲۱۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۰ - ایضا در مدح خان مزبور

به راه عشق بود نسخه ی پریشانی
مرا ز نقش قدم تا به نقش پیشانی

چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
کسی مباد چو من در طلسم حیرانی

چو رهزنی که به دنبال کاروان افتد
فتاده در پی کردار من پشیمانی

ز فکرکار خودم یک نفس رهایی نیست
چو غنچه ام به گریبان خویش زندانی

تبسم که ندانم نمک فشان گردید
که داغ بر جگرم می کند نمکدانی

پی خرابی ما سیل گو مکش زحمت
که خانه زاد اسیران اوست ویرانی

ز شوق روی تو از آب چشم من گردون
به تنگ آمده با این فراخ دامانی

به یاد زلف سیاه تو، رفته رفته شود
درازتر شب من همچو موی زندانی

ز شوق سجده ی خاک در تو کاسته ام
نمانده همچو هلالم به غیر پیشانی

ز شوق دیدن رویت چو شمع می ترسم
که کار رشته ی عمرم کشد به مژگانی

کسی نبوده به رسوایی دلم در عشق
که جامه ای ست بر اندام شعله عریانی

ز آستین چه عجب کوتهی، که همچون گل
ندیده ام ز گریبان خود، گریبانی

چو ریخت خون مرا آسمان چه حاصل ازین
که از ستاره به خاکم کند گل افشانی

ذخیره ای که دلی جمع ازان کنم زکجاست
چو زلف در گرهم نیست جز پریشانی

بقا طلب مکن از حاصل جهان ای دل
که چون حنا به کف دست می شود فانی

صفات نفس تو ازان عقل می کند تکرار
که از حجاب ترا رو دهد پشیمانی

صدای گربه دهد در چمن ازان طاووس
که بید را کند آشفته زان نواخوانی

اگرچه دوری احباب بر تو دشوار است
بود به پیش فلک در کمال آسانی

مرا ز دل نگشاید کسی گره از مهر
که ناخنش نشود چون هلال نورانی

به جامه تکیه ندارم چو صورت دیبا
چو شعله گرم بود پشت من به عریانی

ز آسمان به سرم نیست منتی هرگز
چو صبح، کوکب من می دمد ز پیشانی

ز جستجو ننشینم به راه شوق ای چرخ
رهم ز کعبه ی مقصود اگر بگردانی

اشاره ی خم ابروی مهر، قبله نماست
برای سجده مرا سوی کعبه ی ثانی

حریم درگه خان، کز پی سجودش گشت
چو ماه نو همه تن آفتاب، پیشانی

سپهر مرتبه اسلام خان که بر عالم
چو آفتاب کند پنجه اش زرافشانی

مجال بار نیابد به درگهش خورشید
دهد به سایه ی دیوار خود چو دربانی

هزار نکته به یک حرف گرددش معلوم
سخن بیار و ببین پایه ی سخندانی

ز دولت و زفضلیت، نشسته پنداری
فراز تخت سکندر، حکیم یونانی

به دست لطف چو مشاطه ی جهان گردد
به چشم مور کشد سرمه ی سلیمانی

به عهد ابر گهر بار دست او دارد
رواج تاج مرصع، کلاه بارانی

هوای گلشن بزمش چنان خوش افتاده ست
که می کند به سر شمع، دود، ریحانی

به جرم فتنه گری در زمان عدلش حسن
بود همیشه به بند نقاب زندانی

به قصد آن که نهد دشمنش بر آن پهلو
به تیغ سبزه کند موج آب سوهانی

ز بس که دست حوادث شد از جهان کوتاه
ز عدل او که بر آفاق باد ارزانی،

سفینه را سوی ساحل به پشت خویش برد
نهنگ چون کشف، از ورطه های طوفانی

زهی فرشته خصالی که از سر تظعیم
قلم به راه ثنایت رود به پیشانی

به مجلس تو که برج شرف بود، خورشید
نهاده بر سر نوروز، تاج سلطانی

ز شوق بزم تو می دید سرگران خود را
کشید شیشه ی می خون ازان ز پیشانی

چنان به دور تو عالم به فکر معموری ست
که سیل کرده فراموش، رسم ویرانی

خیال بزم تو پروانه ای که با خود برد
چراغ بر سر خاکش کند گل افشانی

هوس به خوان عطای تو چون رسد، گردد
چو آسمان شکمی، چون ستاره دندانی

شود چو رشحه فشان ابر همت تو، نهد
حباب بر سر دریا کلاه بارانی

به روزگار تو امنیتی در آفاق است
که مرغ بیضه نهد در تنور بریانی

ز شوق آن که سوی درگهت کند پرواز
چو مرغ، بال ز ابرو گشاده پیشانی

ز بیم آن که برآرد کفت ز دریا، گرد
صدف چو نقش پی ناقه شد بیابانی

به کشوری که سپاهت گذشت، نیست عجب
اگر غبار کند همچو سیل ویرانی

چو آسمان نظرت نیست جز به صفحه ی مهر
جهان خراب شود گر ورق بگردانی

چها که با دل دشمن نکرد پیکانت
کسی ندیده ز یک قطره آب طوفانی

کسی که بزم ترا دیده است، می داند
که بلبل از چه کند در چمن نواخوانی

نشانه ای به جهان مانده از شب معراج
به زیر ران تو شبدیز ماه پیشانی

تکاوری که نماید به زیر زین طلا
نمونه ی شب عید و هلال نورانی

به سان ابر، ولی ابر موسم نوروز
به رنگ سرمه، ولی سرمه ی سلیمانی

چو او به جلوه درآید ز جای خود چو غبار
زمین گریزد از شرم تنگ میدانی

به وقت حمله بود خصم را بلای سیاه
به گاه جلوه گری، دوست را تن آسانی

ز تازیانه اگر سایه افتدش به سرین
گل کفل شود او را نشان پیشانی

بود به دعوی تندی چو گوی در میدان
بتاز توسن خود گو سپهر چوگانی

بساط عقل گرانمایه را کند پامال
به جلوه های فریبنده همچو حیرانی

به وقت جلوه گری، شوخ همچو اهل عراق
به گاه شیهه، خوش آهنگ چون خراسانی

چو حور کآینه با زلف خویش پاک کند
برد غبار ز دل ها به کاکل افشانی

چو اهل هند سیاه است و اصل او ز عرب
کسی ندیده چنین شهری بیابانی

چو هندو، این حبشی را به عکس آید کار
که داغ سوخته بر ران به جای پیشانی

ز دولت تو بود زر خریده هندویی
که زیورش شده از جل، لباس سلطانی

همیشه تا که گران قیمت است توسن عمر
چو عمر باد ترا این تکاور ارزانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.