۱۳۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸ - بی سواری در سواد هند بودن مشکل است

بی سواری در سواد هند بودن مشکل است
اسب من مرد و دلم در اضطراب افتاده است

بس که تر دارد پیاده رفتنم، هرکس که دید
گوید این بیچاره پنداری در آب افتاده است!

دست من شد مدتی کز دامن زین کوته است
پای من عمری ست کز چشم رکاب افتاده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷ - در باب منع بواب که اجازه ی آمدن نداد
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹ - موسم عیش، طفلی و پیری ست
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.