۱۴۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴۹

شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود

پشت بر دیوار آهن داشتم از فیض صبر
همچو جوهر تا دلم در پیچ و تاب آسوده بود

در نقاب شرم از بس حسن مستوری نهان
چهرهٔ تصویر او هم از حیا نگشوده بود

عالمی را گرچه شب بر خاک بیهوشی فکند
همچنان پیمانهٔ چشم تو ناپیموده بود

گردشی در خواب مستی داشت امشب چشم یار
چون سحر شد دیدم الماس نگه را سوده بود

ناز چشمش زان نگاه مست و مژگان خدنگ
هوشم از سر نقد جان جویا ز تن بربوده بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.