۱۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۲۲

چو او در بزم ارباب هوس می رفت و می آمد
مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد

زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد

اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد

روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد

ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۲۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.