۱۵۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن طالب علیه الصلواة و السلام

هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور

رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور

ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور

چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور

مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور

به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور

سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور

چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور

ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور

ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور

اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور

تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور

ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور

بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور

به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور

به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور

کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور

رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور

به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور

ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور

برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور

چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور

ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور

سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور

گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور

قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور

ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور

اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور

نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور

خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور

همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور

به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور

ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور

نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور

فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور

گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور

کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور

حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور

همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور

جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور

ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور

نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور

شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور

قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور

خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور

مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور

دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور

نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور

شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور

شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور

شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور

به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور

ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور

به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور

بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور

رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور

سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور

به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور

به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور

مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور

به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور

من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور

که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور

ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور

به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور

ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور

بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)‏
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶ - در منقبت حضرت امام حسین (ع)‏
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.