۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶ - قصیده

ای ترا پروانه شد بر آتش رخسار گل
بال افشان بر گل روی تو بلبل وار گل

تا سحر از غنچه در فکر دهان تنگ تست
سر به زانوی خموشی با دل افکار گل

هر که شد روی تو شمع محفل اندیشه اش
ریخت در جیب و کنار از دیدهٔ خونبار گل

می نماید عارضت از حلقهٔ زلف سیاه
داده از فیض هوا یا شاخ سنبل بار گل

ساغر عیشش ز خون دل لبالب گشته است
بسکه دارد خارخار آن گل بی خار گل

از پرپرویی دماغ دل مشوش شد مرا
کز دو زلفش بشنود بویی اگر یکبار گل

می دود همچون شرر در کاغذ آتش زده
هر طرف دیوانه سان در ساحت گلزار گل

بسکه هر عضو بت من در صفا همچون گلست
دسته دسته گوییا از رشتهٔ زنار گل

آب شد شوخ من از شرم هجوم عاشقان
می دهد اینجا گلاب از گرمی بازار گل

عاشقان را دیدهٔ خونبار سازد سرخروی
گلبن حسنت چنان کز باده آرد بار گل

صبحدم از آتش صهبا که شد گلگشت باغ
هر قدر افروختی گردید بی مقدار گل

گر همه درد است جام می سرت گردم بگیر
‏ تا به کام دل توانم چید ازان رخسار گل

فی المثل گر شد غبار آلود آب جویبار
کی فتد از آب و رنگ خویش در گلزار گل

طالب آب حیاتی می به همواری بنوش
همچو آب جو که سوی خود کشد هموار گل

بنگر از گلزار حال کاروان عمر را
سرو می بندد میان و می گشاید بار گل

وصف گلشن گوی جویا کز زبان رنگ و بوی
می کند بی اختیار اوصاف خود تکرار گل

در چنین فصلی چه غم کز انبساط نوبهار
غنچه آسا شد گره در سینهٔ افگار گل

مژده می نوشان که از کیفیت آب و هوا
ساغر لبریز می گردید بر دستار گل

اهل صورت را برنگ، ارباب معنی را به بوی
دل به نیرنگی ز هر کس می برد عیار گل

سروقدان را هوای باغ خندان کرده است
با نسیم صبحدم می ریزد از اشجار گل

بی می از کیفیت گلزار نتوان بهره یافت
ساغر خالی بود در دیدهٔ هشیار گل

همچنان کز سینهٔ پرداغ خیزد نخل آه
کرده از جوش نمو تا ریشهٔ اشجار گل

هر سحر موج هوا می پاشد از شبنم گلاب
تا ز خواب ناز گردد در چمن بیدار گل

شد هوا از بس نشاط انگیز پیر چرخ هم
زد ز خورشید برین بر گنبد دستار گل

بوی گل در ساحت گلشن عبیر افشان شده
یا فشانده گرد راه حیدر کرار گل

آنکه باد گلشن خلقش چو بر دریا وزد
غنچه سان گردد گهر در قعر دریا بار گل

گر هواداری کند حفظش مزاج دهر را
چار فصل از جوش آب و رنگ گردد چار گل

تا بمالد بر غبار راهش از روی نیاز
گشته در صحن گلستان جمله تن رخسار گل

خارخار روضه ای دارم که در وی صبح و شام
هر طرف ریزد ز نقش جبههٔ زوار گل

همچو بلبل هر سحرگه گشته با باد نسیم
در تمنای طواف مرقدش طیار گل

تا زبانی در خور توصیف او سامان دهد
بلبل مدحت سرا بگرفته در منقار گل

من کجا و حق مدحت سنجی ذاتش کجا
ار زبانم می کند زین جرأت استغفار گل

اینقدر دانم که بر فرق کمال خویش زد
آفرینش از وجود حیدر کرار گل

تا مگر روزی نثار رهگذار او کند
بسته دل از غنچگی بر درهم و دینار گل

بر نسیمی کز غبار درگهش آرد به بام
می کند مشت زر خود هر سحر ایثا گل

در فضای گلشن خلقش ز بهر آشیان
آورد بلبل به جای خار در منقار گل

روز هیجا خنجرش لخت دل دشمن ربود
ریخت از باد بهاری یا به روی خار گل

دشمنانش را به تن زخم از دم شمشیر او
تازه می گردد چنان کز آب دریا بار گل

غازیان را در رکابش تیغها پرخون بود
یا زباد بهاری ریخت در انهار گل

روز و شب را کرده دامن دامن از فرط کرم
باغبان گلشن الطاف او ایثار گل

شام را بر سر گل سوری زد از جوش شفق
ریخت در جیب سحر را ثابت و سیار گل

من کیم جویا که در وصفش توانم دم زدن
گرچه پیش شعر رنگینم بود چون خار گل

در ثنا پیرائیش با این فصاحت عاجزم
با وجود صد زبان عاریست از گفتار گل

از نفس مرغ دعا را به که بال و پر دهم
همچو باد صبحدم کز وی شود طیار گل

تا بود در روزگار آئین نوروز و بهار
تا بروید خار بر دیوار و در گلزار گل

گلبن آرد در ریاض دشمنانش خار بار
خاربن در بوستان دوستانش بار گل

این قصیده را نهم گلدسته گر نامش سزاست
دسته الحق بسته ام از رشتهٔ افکار گل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵ - در منقبت حضرت امیر علیه السلام
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق (ع)‏
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.