۱۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸ - مثنوی توصیف کوه پیر پنچال و سختی راه و تعریف کشمیر مینو نظر

بیا ساقی بهار آمد به صد رنگ
سوی کشمیر باید کرد آهنگ

بده می تا دمی از خود برآیم
نخستین کوهسارش را ستایم

تعالی الله زهی کهسار کشمیر
که شد در سایهٔ او آسمان پیر

خصوصا پیر پنچال فلکشان
بود ماهش چراغ زیردامان

ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن
زند بر آتش خورشید دامن

چنان با تیغهٔ او سرفرازیست
که با مریخ در شمشیر بازیست

بود هم پله خورشید سنگش
خراشیده رخ مه را پلنگش

چو با افلاک دایم جنگ دارد
از آن با خویش تیغ و سنگ دارد

به رفعت نیست در عالم چنین کوه
فلک پروردهٔ دامان این کوه

ز رفعت سینه اش باشد فلک سا
کواکب پنبه داغ لاله اش را

فلک از تیغ او جسته کناره
شرار جسته از سنگش ستاره

به ماه نو کند از سرفرازی
همیشه تیغهٔ او تیغ بازی

چراغ لاله روشن هر کناره
زپیه و آتش ماه و ستاره

زرفعت هر سحر خورشید تابان
ببندد در تنور لاله اش نان

ز برف دایمی آن چرخ بالا
بود فیل سفیدی در نظرها

ز گردون در تنومندی زیاده
به درگاه الهی ایستاده

به سر از مهر تاج زرفشانش
سهند و ساولان از بندگانش

خضر را این کتل چون شد گذرگاه
کشیدستش خط بیزاری از راه

پرستارش بود تخت سلیمان
توانش گفت بی شک تخت یزدان

کسی از رفعت او با خبر نیست
ز اوج او تصور را خبر نیست

نمایان راه بر دامان این کوه
چو مد آه مظلومان پر اندوه

ازین ره ای خضر نتوان گذشتن
گذشتن زین ره است از جان گذشتن

به چشم رهروانش دهر تاریک
کسی چون جان برد از رنج باریک

اگر خواهد رود زین راه پرغم
نفس سوزد درین ره برق را هم

بود چون موی کاکل پیچ در پیچ
ندارد غیر دشواری دگر هیچ

ره پست و بلندش در نظرها
چو تار بخیه پنهانست و پیدا

شود این راه طی اکثر پیاده
گلش زانروست سرتاسر پیاده

بمانده چابکی حیران این راه
تکاپو از کهن لنگان این راه

بسا جلدی که در رفتن به بالا
نیفتد گر به پایین افتد از پا

بسا شوخی درین کوه به تمکین
که باشد چون شرر در خواب سنگین

مسافر را ز باریکی بسیار
ره بالا شدن نبود نمودار

کند بر رهروان این کوه تن خواه
به هر گامی بزرگیهای بی راه

سلامت تا نسیم این ره سپارد
ز لاله دیگ جوشی نذر دارد

کشیدن چون توان بار تن آسان
که مشکل باشد اینجا بردن جان

اگر چه دل ز رنجش بیقرار است
ولی از جوش گل رشک بهار است

فلک دیوانهٔ جوش بهارش
در آتش نعل مه از لاله زارش

در او هر لاله شمع گیتی افروز
بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز

دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است

بود راهش کزو لاله عیان است
دم تیغی که دایم خون چکان است

میان لاله زار این راه پنهان
بود چون رشتهٔ تسبیح مرجان

پی تحریر توصیف گل او
قلم برداشته نرگس به هر سو

دوات لاله از صنع الهی
به یکجا کرده شنجرف و سیاهی

تنور لاله اش نه سرد و نه گرم
که سودا می پزد با آتش نرم

بود دامان این کوه به تمکین
ز گل لبریز چون دامان گلچین

ز سبزه حسن سبز او جهانگیر
بود مشهور چون سبزان کشمیر

میان لاله تیغ کوه جانکاه
نماید همچنان کاندر شفق ماه

میان لاله زار این راه دلکش
بود پر پیچ و خم مو بر آتش

بیا ساقی که از فیض پیاله
بریم از دل ملال دیر ساله

مگو ای ساقی از دشواری راه
به کشمیر آمدیم الحمدلله

تعالی الله زهی گلزار کشمیر
که در وی غنچه ای هم نیست دلگیر

درین گلشن که باد آباد جاوید
لطافت را مجسم می توان دید

طراوت چون درین گلشن وطن کرد
رطوبت گرد از خاکش برآورد

بیفشارند خاکش را چو در مشت
چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت

چو گل از خاک سیرابش نمو کرد
کول از آب گویی سر برآورد

زمینش آنچنان با آب یار است
که چون ابر از رطوبت مایه دار است

زخاکش اندکی گیری چو در مشت
بدستت غنچه ای گردد هر انگشت

ز شرم این گلستان بی شک و ریب
شده جنت نهان در پردهٔ غیب

گرفته در بغل خاکش صفا را
وطن اینجا بود آب و هوا را

گلش چون عاشقان پاک دامان
به خون غلطیده با چاک گریبان

نماید غنچه معشوق به آزرم
که پیش افکنده سر از غایت شرم

کشیده سرو سر چون آه مجنون
به یک برجسته مصرع گشته موزون

ز موزونیش صاحب اعتبار است
به یک مصرع سخنور نامدار است

از آن بر خویشتن بالیده شمشاد
که هست از بندهایش سرو آزاد

درین گلشن چنار از سرفرازی
کند با مهر دایم دست بازی

به لاله صحبت نسرین درین باغ
بود چسان به رنگ پنبه و داغ

شده پنهان به زیر لاله ریحان
چو آه غرقه در خون اسیران

گل و نرگس ز نیکویان باغند
میان بوستان چشم و چراغند

لب هر برگ گل را در گلستان
گرفته شبنم از شوخی به دندان

نیابد بسکه انبوه است سوسن
بنفشه فرصت قد راست کردن

همیشه بلبل هنگامه پرداز
بخواند مصحف گل را به آواز

ز سیرش کام جان گردید حاصل
هوایش بیخته از پردهٔ دل

درین گلزار چون منقار بلبل
نوا پرداز شد هر غنچهٔ گل

زده زانو بنفشه پیش سوسن
چو هندو بچگان پیش برهمن

شد از بس جسته با نسرینش الفت
کباب دل نمکسود صباحت

گلش در موج سیرابی نمودار
چو در آب روان عکس رخ یار

بگوش گل بخواند با صد انداز
همیشه غنچه شعر گلشن راز

ز صوت قمریان نغمه استاد
کند رقص روانی سرو آزاد

درنی گلراز از فیض پیاله
توانم داد داد سیر لاله

زهر برگی درین خرم گلستان
توان بردن رهی بر صنع یزدان

بود از هر گلش در چشم جویا
جمال شاهد معنی هویدا

بیا ساقی ز هشیاری خرابیم
دمی با هم به سیر دل شتابیم

درین گلزار تالابی است پرنور
که بادا چشم بد از دیدنش دور

بود آبش به زیر سبزه پنهان
چو در خط آب و تاب حسن خوبان

برد بازی به بازی دل ز جمهور
که باشد آب زیر کاه مشهور

ز بس افتاده عکس گل در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش

بود از موج دایم بر سر شور
ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور

چنان در سبزه موجش گشته پنهان
که زیر و سمه ابروی نکویان

در آب سبز او گلها نهان است
جمالش سبز ته گلگون از آن است

بود سبز آب صافش را از آن رنگ
که از آئینهٔ دلها برد زنگ

صدف در وی خلوت گزینان
گهر باشد سرشک پای بینان

چنان سردی در آبش کرد تأثیر
که موجش بسته یخ مانند شمشیر

بیا ساقی که فصل دی سرآمد
کول از دل سبو از خم بر آمد

بزن خود را سیه مستانه بر دل
قدح بر کف کول استاده در دل

به روی دل کول چون در نایاب
برون آورده خود را خوب از آب

زآب و تاب رشک صد بهار است
کول زارش مگو خورشید زارست

ز روی عقل و دانش دور باشد
که شمع روز را این نور باشد

عروس غنچه اش افکنده سر پیش
بود در آب محو صورت خویش

ز عکس گل فروزان در نایاب
بود یاقوت آسا در ته آب

درین تالاب از بس سر زده گل
بود مرغابی این آب بلبل

شود موجی چو از آبش نمایان
بود تحریر صوت عندلیبان

بود از زیر آبش گل نمودار
چنان کز چادر آبی رخ یار

بیا ساقی که دل را برده از راه
صفای دل خصوصا در شب ماه

ز رشک مه که زینت داده دل را
گره ها در دل افتاده کول را

در آبش عکس مه کرده تجلی
چو در آئینه عکس روی لیلی

همیشه عکس ماه از چرخ والا
فتد در دام موجش ماهی آسا

به این تالای از فیض الهی
گرفتارند از مه تا به ماهی

بود بر گرد این تالاب بستان
چو گرد چشم خوبان خیل مژگان

بیا ساقی که فصل لاله زار است
هوای سیر باغ شاله مار است

تعالی الله زهی فردوس مانند
به هر شاخش دلی چون غنچه دربند

در او عالی بنا قصری است پر نور
که بادا از لقایش چشم بد دور

به رفعت آسمان آسمانی است
خم طاقش برنگ کهکشانی است

کند چون صبح طاقش را نظاره
گریبان می کند از رشک پاره

چنان بنای صنعش رنگ بسته
که طاق ابروی خوبان شکسته

دگر از رفعت شانس چه پرسی
بلندی را نشانیده به کرسی

ز بس مالیده بر خاک درش رو
مه نور است گردآلود ابرو

به پیش این مزین قصر رنگین
بود حوضی بعینه کوثر آیین

در او افتد چو عکس قصر والا
شود کیفیت سیرش دو بالا

عیا باشد در او این قصر رنگین
چو در آئینه حسن روی شیرین

در آبش کرد سردی بسکه طوفان
بود یخ بسته موجش همچو سوهان

سخن از آبشارش چون طرازم
صباحت های عالم را گدازم

الهی تا به عالم هست کشمیر
مبادا این بنا محتاج تعمیر

بیا ساقی که فصل انبساط است
می عشرت بده باغ نشاط است

درین عالی بنا آب روانی است
که دلکش همچو عمر جاودانی است

کند فواره اش از تر زبانی
به سرو بوستان مصرع رسانی

گلش در زیر سنبل گشته پنهان
چو در خط گونهٔ گلرنگ خوبان

درختانش همه معشوق سرکش
همه پیمانهٔ لاله به سرکش

چو این گلزار باغ پادشاهی است
نشانش لاله داغ پادشاهی است

بیا ساقی خدای ما کریم است
می آنرا ده که در باغ نسیم است

نسیمش بشکفاند غنچهٔ دل
برویاند گل خورشید از گل

سفیدارش به گردون سرکشیده
درختانش جوانان رسیده

انارش از لطافت روح را قوت
نماید در نظرها درج یاقوت

ز شاه آلو بود زینت چمن را
که وصفش می کند رنگین سخن را

بسیبش گشته ام زانروی مایل
که باشد قوت روح و قوت دل

ز انگورش می عشرت به کامم
بود از وصف او شیرین کلامم

بود از بسکه شیرین اشکی او
شده از عاشقانش زردآلو

دلش از عشق اشکی گشته خسته
به رنگ عاشقان رنگش شکسته

بهش چون خواجگان شهر کشمیر
بود از شال پوشان به تدبیر

ز وصف بحرآرا تر زبانم
فصاحت بندهٔ حسن بیانم

تعالی الله زهخی جوش بهارش
طراوت سایه پرورد چنارش

چنارش بر کنار هر خیابان
نماید چون جوانان نمایان

بو هر برگش از باد بهاری
چو دست مهر گرم رعشه داری

تعالی الله ز باغ عیش آباد
غلام عرعر او سرو آزاد

جنان کی فیض عیش آباد دارد
گلش چون بلبلش فریاد دارد

چه نسبت این مکان را با جنان است
تفاوت از زمین تا آسمان است

بود فردوس عالم افضل آباد
که آنجا داد عشرت می توان داد

ز فردوس برین از نسبت دل
بود صدبار این گلزار افضل

چه گویم وصف باغ سیف آباد
کند دل را هوایش از غم، آزاد

نباشد همچو سیف آباد باغی
بود هر لاله اش روشن چراغی

بهشت جاودان باغ الهی است
که در وی باغبانی پادشاهی است

چنار او کشیده سر به کیوان
سر و سر کردهٔ بالا بلندان

فلک از هیبت شانس رمیده
زمین در سایهٔ او آرمیده

به اوجش کی تواند پی برد مهر
یکی از زیردستانش بود مهر

خوشا شهری که باغش نور باغ است
ز رشک لاله اش فردوس داغ است

توان برداشت نور اینجا به دامن
درختانش ز نسل نخل ایمن

فزاید نور چشم از خاک پاکش
نباشد توتیا هم چشم خاکش

خوشا کشمیر کو ماوای عیش است
بده می بی تکلف جای عیش است

اگر چه آب و خاکش دلپذیر است
همیشه این مکان جنت نظیر است

ولیکن زینت این باغ خندان
شد از نواب فاضل خان دو چندان

مگو نواب کشور گیر آمد
که جانی در تن کشمیر آمد

فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت

به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر

پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر

اگر باشد فلاطون و ارسطو
که می زیبند طفل مکتب او

گشاد کارها را دل چو بنهاد
گره از بیضهٔ فولاد بگشاد

بود آنرا که حفظش گشته مامن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن

به بزم و رزم در قانون و دستور
نباشد همچو اویی چشم بد دور

تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش

زر و گوهر ز بس بر خاک پاشید
دکان کان و دریا تخته گردید

به دورش خوشدلی از بسکه عام است
دهن ها باز از خنده چو جام است

ز خاک مقدمش کاسیر باشد
نسیم ار ذره ای بر بحر پاشد

کند تا پولکش را زر کماهی
چو موج آید به روی آب ماهی

به دستش تیغ باشد روز میدان
هلالی در کف خورشید تابان

چو بنماید به دشمن زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو

بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن

ز رشکش تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطره آب

ز وصف ابرش او خامهٔ من
به دستم همچو نبض آید به جستن

تعالی الله ز رخش باد رفتار
که زیبد گرد راهش بوی گلزار

نسیم آسا خرامش دلپسند است
زجستن جستنش آتش بلند است

کنی آئینه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دایم در تلاطم

به هر جاده که گشته گرم رفتار
بجستن آمده چون نبض بیمار

ز بس کاندر هنرمندی است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور

ز موزون جستن این برق رفتار
صدای نغمه بیرون آید از تار

ز دستش گشته آسان حل مشکل
به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل

دم او از گره باشد نمودار
بعینه همچو مار و مهرهٔ مار

دو چشم او ز مژگان بلا جو
فکنده شاخها بر هم دو آهو

روان گاهی چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ یا ماهی نژاد است

همیشه خضر بادا رهنمایش
ز چشم بد نگهدارد خدایش

بیا ساقی شراب دولتم ده
به دور خان والا حشمتم ده

ز فیض مقدمش کشمیر معمور
به رنگ مردمان دیده از نور

ازو کشمیر خلد جاودانی
ازو روشن چراغ قدردانی

الهی خاطرش مسرور بادا
اجاق دشمنانش کور بادا

بیا ساقی که از فیض الهی
شدم فارغ ز فکر حسن معنی

ز جویا چون به خوبی یافت اتمام
از آن شد حسن معنی نامه را نام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷ - مثنوی در تعریف چراغان روی دل
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹ - مثنوی در تعریف بهادر شاه و تاریخ
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.