۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵ - در مدح یعقوب خان گوید

باز جا بر تخت عزت خسرو دانا گرفت
فتنه گو بنشین که حق بر مرکز خود جاگرفت

پایه تخت شهی زین سلطنت معراج یافت
بلکه کار سلطنت هم اینزمان بالا گرفت

گر کلید ملک دزدیدند مشتی شبروان
تیغ زد خورشید دولت روز روشن را گرفت

حلیه روباهان کنند ای من سگ شیری که او
دشمن خود را بمری در صف هیجا گرفت

نو عروش ملکرا کابین بجز شمشیر نیست
زشت باشد گر کسی تنواندش زیبا گرفت

گر نمک پرورده یی بر تافت روی از آنجناب
شد گرفتار آخر و حق نمک او را گرفت

سر بقانون اجل آخر نهاد از دست شه
دشمن نادان که خود را بوعلی سینا گرفت

شهر ایمن شد ز شر فتنه کاخر شهریار
از سر دشمن سرای فتنه را درها گرفت

کوکب اوج شرف یعقوبخان کز ظل حق
پایه معراج «سبحان الذی اسری» گرفت

روشن است آثار لطفش وانکه انکار آورد
منکری دانش که حجت برید بیضا گرفت

برق تیغش چون درخشانشد بکین ناکسان
سوخت مشتی خار و آتش در دل خارا گرفت

در هژبران اژدهای تیغ او آتش فکند
زان نهنگ از بیم او جا در دل دریا گرفت

گر وزد بر چرخ خاک قهر او ریزد بخاک
خوشه پروین که جا در خرمن جوزا گرفت

فیض ابر رحمتش هر گه که در دریا رسید
در صدف هر قطه شکل لولو لالا گرفت

دست زرپاشش بیکدم بر فقیران بخش کرد
گنج افریدون که باج از قیصر و دارا گرفت

نامه شاهنشهی چون ختم بر توقیع اوست
همچو مهدی دامن آخر زمان عمدا گرفت

هر کجا شکرفشان شد نطق او در نظم و نثر
صد هزاران نکته بر طوطی شکر خا گرفت

این همان بزم است کزوی بر نمیآمد نفس
باز از آن عیسی نفس در گفتگو غوغا گرفت

کلک او چون نو خطان هر گه رقم ز دبر بیاض
خط مشکینش من در عنبر سارا گرفت

ای سلیمان فر تو آنی کز شرف زیر نگین
قاف تا قاف جهان مهر تو مهر آسا گرفت

تا سر ظالم فکندی هر دو سر زان تو شد
آنجها نگیر یکه تیغت هر دو عالم را گرفت

مطرب بزمت بچرخ آرد فلک را زانکه او
نغمه عشرت ز ساز زهره زهرا گرفت

هر که یکرنگ تو آمد چون سمن شد رو سفید
برق غیرت از دورنگ در گل رعنا گرفت

تا بد شواری دهد جان خصمت از بخت سیاه
روز همر کوتهش رنگ شب یلدا گرفت

جهد کن در دین که هر کو تیغ زد در راه حق
هم نعیم جنت م هو نعمت دنیا گرفت

تا نهال فتنه نو خیزست باید کندنش
مشکلست از بیخ بر کندن چوپا بر جا گرفت

زیر فرمانت کسی گر زانکه آید کج نهاد
ای با ماری که آخر گرد ما را فسا گرفت

بد سرشت آخر جفا جویی کند از روی بترس
کی تواند گرگ ترک ملت آبا گرفت

جزو کل محتاج هم شد بارعیت خوش بر آی
مظهر کل فیض جمعیت هم از اجزا گرفت

کامکارا، گوش کن بر گوهر نظمم که باز
مرغ طبع از نو هوای مطلع غرا گرفت

آتش عشق تو اول در من شیدا گرفت
هر کجا زد برق عشق آتش نخست از ما گرفت

چون گذشتی از چمن سرو از هوای قد تو
بر زمین افتاده بود از سجده خود را وا گرفت

لاف اگر با آهوی چشم تو زد نرگس مرنج
نیست بینایی درو نبود به نابینا گرفت

چشم آهو گرچه سحری میکند در دلبری
بایدش تعلیمها زان نرگس شهلا گرفت

نافه با زلف تو دارد گر خیالی زو مرنج
کز خیال کج دماغ نافه را سودا گرفت

عاقل از کوی سلامت یکقدم بیرون نرفت
عاقبت راه ملامت عاشق رسوا گرفت

عالمی امروز شاد از رحمت ساقی همه
زاهد از کم نعمتی او را غم فردا گرفت

دست کوته کن ز جانم ورنه از بیداد تو
دامن شه خواهم ای سرو سهی بالا گرفت

درد سر اهلی مده ختم سخن کن بر دعا
خاطر شه نازک است از گفتگو گویا گرفت

تا درین فیروزه گلشن مرغ زرین بال مهر
میتواند جافراز گنبد اعلا گرفت

گلبن عمرت بود کز سایه آن نخل مراد
سر بسر عالم چو خورشید جهان آرا گرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴ - در قحط و غلا و شکایت روزگار گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶ - ایضا در مدح یعقوب خان گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.