۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۸ - در مدح گوید

کهن داغ جگر را تازهمیسازد مگر لاله
که از داغش دمادم میرود آتش بسر لاله

ز بهر داغ سواد میکند فصدش حکیم دهر
از آن خون سیه ریز در درون طشت زر لاله

چه خون دل مجنون بجای باده در صحرا
درون آتش اندازد ز بهر او جگر لاله

ز فعل چرخ پر حیلت هرآنکس تو عجب دارد
که مه چون بر شفق گیرد گشاید چشم بر لاله

نهانست آفتاب گل مگر در غنچه کز هر سو
برافکندست طرف آفتابی را ز سر لاله

تو گویی جام مینایی بمیل از کوره آتش
برون می آرد از باد هوا چون شیشه گر لاله

بدان ماند که آتش در میان آتش افتاد
صبات میسازد از هر گوشه اش زوشن دگر لاله

چو مجنون آتش شیقش بموی سر در افتاد
از آن آتش ندارد از سر خودهم خبر لاله

خم زر بر سر مینا نهد نرگس که پر سازد
قدح بهر چراغ دیده اهل هنر لاله

نسیم نو بهار از باغ عیشش تاوزد دایم
فلک شد سبزه و اختر شکوفه شمع خور لاله

گهی از باد قهر او بخاک افتاده چتر گل
گه از فیض نسیم لطف او شد تا جور لاله

چو طفل مکتبی تعلیم تا گیرد ز کلک او
بآب ژاله شوید صبحدم لوح بصر لاله

دلیلش دود دل آمد که در تکرار درس او
بزیر کاسه شب دارد چراغی تا سحر لاله

اگر بی امر او از سر بپا برگی بیندازد
زند از دست نادانی بپای خود تبر لاله

و گر پا از حصار گلشن لطفش نهد بیرون
خورد بر پهلو از خار بیابان نیشتر لاله

دل کوه از نهیب قهر او خونست از آن دایم
بجای خون برون میآمد از کوه کمر لاله

الا ای دیده تابان تو آن خورشید تابانی
که از فیضت بر آرد لعل سیراب از حجر لاله

چمن اسباب بزمت تامهیا کرده گلها را
ز بهر عطر در مجمر فکنده عود تر لاله

چو در بستان نگون از باد گردد لاله ها را سر
ز بهر مجلس عیش تو فانوسی است هر لاله

برنگ گردن اسب تو خواهد دوخت ز انجامه
سقر لاط سیاه و شرخ را در یکدگر لاله

ز بس کز خون خصمت لاله گون گشتست فرش خاک
برآرد گرد باد اکنون ز خاک دشت و در لاله

ز بهر جان بد خواه تو همچون مالک دوزخ
بگرز آهنین گویا برون جست از سقر لاله

چو خواهد سوی ملک عدم با دشمنت آخر
نگه میدارد آبش برگ را بهر سفر لاله

بدفع چشم زخمت از سواد چشم و تخم مهر
سپند کشته سوزد بر سر هر رهگذر لاله

جهاندارا، او صاف تو اهلی لاله زاری گفت
که پروردش بآب دیده و خون جگر لاله

از آن پر گل کنار گلشن مدح تواش کردم
که دایم بر کنار باغ روید بیشتر لاله

چو من دارد کنار چاک لاله ودنه بایستی
که بودی دامنش از ابر لطفت پر گهر لاله

مگر همطالع من شد که از بخت سیه چون من
تنور افتاده نانی یافت قسمت از قدر لاله

همیشه تا فروغ مهر گردد بر شفق پیدا
فروزان تر از آن شبنم که باشد صبح در لاله

چراغ دولتت باد از دم روشندلان پیدا
کزین بهتر نیابد گلشن اهل نظر لاله
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۷ - در مدح گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۹ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.