هوش مصنوعی: این متن شعری است که از رنج‌های زندگی، ناملایمات روزگار و بی‌عدالتی‌های جهان شکایت می‌کند. شاعر از ظلم فلک و حوادث ناگوار می‌نالد و به دنبال پناهگاهی در حق و معنویت است. او از فراموشی وطن، رنج‌های جسمانی و روحی، و بی‌وفایی دنیا سخن می‌گوید و در نهایت به دنبال آرامش در معنویت و عشق به معشوق است.
رده سنی: 16+ متن دارای مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که درک آن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسب است. همچنین ممکن است برخی از مضامین مانند رنج و ناامیدی برای کودکان قابل درک نباشد.

شمارهٔ ۸

ز دست این فلک اژدر تمام دهن
بیا ز حق مگذر مشکل است جان بردن

ز بیم نیش حوادث چنان گداخته ام
روم بتاب اگر آیم به دیدهٔ سوزن

به چاه غم چه فروکرده ای مرا ای چرخ
نه یوسفم که تو را کینه است نی بیژن

حیا ز چشم جهان رفته بسکه بگریزم
ز خانه ای که به دیوار او بود روزن

ز بس به مردم بیگانه خو گرفته دلم
چو چشم آینه از یاد رفته فکر وطن

مدوز دیده به بند قبای تنگ کسی
که هست نام کفن در لباس پیراهن

لباس عافیت از کارخانهٔ گردون
ندیده ایم به دوش کسی به غیر کفن

جهان به گوشهٔ سلاخ خانه می ماند
یکی گرفته زر و دیگری گرفته رسن

یکی به بیع مقید یکی به دلالی
یک بریده سر و دست و دیگری گردن

نمی شود ز شکر خواب خود دگر بیدار
اگر به خواب ببیند کسی تو را به سخن

به معنیت نرسم لیک این قدر دانم
که جان پاک تو او گشته است روح بدن

سماع پاک تو از لطف خویش اگر خواهد
دهد به صورت دیوار، ذوق حرف زدن

به غیر دست تو از دست هیچ کس ناید
زانبیا قلم رفته را دگر کردن

به داد ما نرسیدی مگر به مذهب تو
درست نیست ز حال شکسته پرسیدن؟

من از حیات جهان این دو مدعا دارم
نظر به روی تو کردن، ز عمر برخوردن

به سیر عالم معنی شراب زاد راه است
که اول سفر ما بود ز خود رفتن

نظر به بد مگشا دیده پاک کن از عیب
که هیچ معصیتی نیست بد ز بد دیدن

هوای راحت جسمت در آتش اندازد
که شمع سوخته است از برای رشتهٔ تن

ز بحر فکر میا چون صدف برون هرگز
اگرچه معنی بکرت بود چو در عدن

هزار دیده به الماس تیز کرده فلک
کجا ز دست جهان می شود نهان معدن

عقیق، سکهٔ خود باخت بهر نام و نشان
ولی چه سود که مشهور گشته نام یمن

چو مو به لقمه میاویز در گلوی کسی
اگر گره خورد از لاغریت، رشتهٔ تن

کمم ز پشه و نمرود نیستم ای چرخ
که می کشی به روش انتقام او از من

ز نقش های جهان دلنشین نشد نقشی
به غیر نقش خودی از خیال دل کندن

به مذهب فقرا کم ز خودفروشی نیست
به روی نقره و زر نام خویشتن بردن

چنان بد است به بردن طمع ز کس که بود
اگر حکایت بیرون به خانه آوردن

ز تاب یک سر آن موی برنمی آید
کسی که تاب [همی داد] حلقه ای آهن

سخن مگوی که عین خطاست غیر از شکر
اگرچه هست سعیدا تو را زبان الکن
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۲۸
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.