۱۶۱ بار خوانده شده

بخش ۱۶ - حکایت

عارفی خوش گفت با مردی بخیل:
ای بدست ناجوانمردی ذلیل

تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای

وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل

چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟

ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»

روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵ - در معرفت بخل
گوهر بعدی:بخش ۱۷ - در معرفت امل
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.