۱۳۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۱۴

ز حرف دوست اگر کار من نرفت از دست
ز دست رفتم و دست سخن نرفت از دست

گل بهار وفا ساخت زخم تیشه خویش
به حیرتم که چرا کوهکن نرفت از دست

ثبات کامل دیر وفای کو این است
غبار شد صنم و برهمن نرفت از دست

شراب عشق بتان را کباب می بایست
کسی زبیم جگر سوختن نرفت از دست

حسنا نبسته مگر گل تعجبی دارم
که دید دشمن و رنگ چمن نرفت از دست

خیال گرد رهت گرد در چمن شده است
اسیر از سمن و یاسمن نرفت از دست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.