۲۵۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۲

چه شد گردیده ام حیران لبم خاموش می گردد
شب وصلت در و دیوار چشم و گوش می گردد

مروت پروری عاجز نوازی اینچنین باید
تحمل کیش می بیند تغافل کوش می گردد

چو مضمونی که در دل بگذرد نازک خیالان را
سخن هر دم به گرد آن لب خاموش می گردد

نه ساقی می شناسد نی صراحی نی قدح نی می
دل دیوانه من خود به خود بیهوش می گردد

گدازد سینه عاشق ز تاب دل اگر بیند
که دوزخ از پر پروانه ای خس پوش می گردد

اسیر از تیر مژگانی چنین عاجز شدم ور نه
ز تیر آه من افلاک جوشن پوش می گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.