۱۷۸ بار خوانده شده

بخش ۵۵ - پاسخ دادن شیرین خسرو را

دگر ره آن مه حسن از سر مهر
نمود از اوج برج خویشتن چهر

چو برق از ظلمت شب گشت لامع
به خوبی و سعادت گشت طالع

در دولت به روی شاه بگشود
چو ماه چارده رخسار بنمود

چشانید از طبرزد طفل را قوت
گشاد از درج گوهر قفل یاقوت

که شاها تا جهان را زندگانی
بود باشی به تخت کامرانی

فلک همچون زمین خاک رهت باد
فلک خاشاک روب درگهت باد

جهان تا هست بادت پادشاهی
خلایق بنده و انجم سپاهی

ز روی من دو چشمت باد پر نور
رخ خوب تو باد از چشم بد دور

گل رویت همیشه باد رنگین
دهانت چون لبم همواره شیرین

کمان دولتت پیوسته بر زه
همه روزت یکی بادا ز یک به

چو زلف من پریشانی مبادت
بود کارت چو ابرو در گشادت

چو مویم دامنت پر مشک چین باد
مدامت شاهی روی زمین باد

چو گیسو و دهانم از دو رنگی
مبادت خود پریشانی و ننگی

مرا گفتی جواب تلخ گفتی
نگفتم کانچه خود گفتی شنفتی

دگر گفتی شدی بالا نشستی
به روی من در از هر باب بستی

از آن رفتم نشستم برتر تو
که گردم هر نفس گرد سر تو

ازین بالا مرا آنست مقصود
که تو شمعی درین ایوان منت دود

مرا گر بر فلک دوران برآورد
زشبدیز تو باشد بر فلک گرد

از آن بالا شدم چون دود آهت
که تا ناگه نباشم گرد راهت

تو چشمی و منت ابرو، مکن خشم
بود پیوسته ابرو بر سر چشم

مگو از زیر و بالا، بیش با ما
که عاشق خود نگوید زیر و بالا

درین ره تا رهین زود و دیری
چو گرد آشفته بالا و زیری

دگر گفتی که چشمی زیر پاکن
طریق سرکشی با من رها کن

درین بالا که دل زان در بلای است
به دیدارت که چشمم زیر پای است

دگر گفتی شدم راضی و خشنود
زهی دولت، تو را این هست بهبود

که گرد غم ز راهش بیشکی شد
هر آنکو تلخ و شیرینش یکی شد

دگر گفتی تو دوری من نه دورم
که با تو روز و شب اندر حضورم

ندارم از تو یک ساعت جدایی
نه بی مایی که دایم پیش مایی

دگر گفتی که تلخی نیست آیین
تو خود تلخی، مکن نسبت به شیرین

مگو تلخم که این از ترهات است
که تلخ من چو حلوای نبات است

ورت گفتم ز شکر تلخ بپذیر
که هست آن از لب من چاشنی گیر

دگر گفتی غریبم چاره جویم
بگو من این سخن پیش که گویم

حدیثی مشکل و حالی عجیب است
مگو دیگر چنین کز تو غریب است

نظر بر چشم غمازم میاور
برو دیگر به آوازم میاور

که در عالم اگر بیچاره ای هست
غریبی، خسته ای، آواره ای هست

به زندان عقوبت مانده مهجور
ز خان و مان خویش و دوستان دور

غم و دردش به روز بد نشانده
ز ده مانده به جور از شهر رانده

نه راه پیشم از غم نی ره پس
پریشان حال و دشمن کام و بی کس

درین زندان محنت رو به دیوار
چو بدبختان به درد دل گرفتار

شب و روز از خیال یار دلتنگ
نشسته چون کلاغی بر سرسنگ

یکایک آنچه گفتم نیک بشمر
منم آنها و صد چندان دیگر

دگر گفتی که گیرم دامن تو
اگر میرم، بمیرد دشمن تو

مگو اینها بادا زنده جانت
رود شیرین، به قربان دهانت

الهی تا ابد فرخنده باشی
برای من همیشه زنده باشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
گوهر بعدی:بخش ۵۶ - پاسخ دادن خسرو، شیرین را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.