۱۸۲ بار خوانده شده

بخش ۹۷ - گفتار در خاتمت کتاب

سلیمی هان و هان تا چند و تا کی
بهارت با سر آید بگدرد دی

بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی

نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری

به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ

چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست

چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست

ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست

درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار

بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا

چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست

چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری

مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه

کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به

گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک

هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری

منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار

هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان

نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است

نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد

به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است

مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار

بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر

مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری

مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر

جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود

مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات

خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید

مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش

مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست

جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام

سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست

مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی

مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست

مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده

طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست

برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار

تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن

درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی

جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود

دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد

برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه

مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار

مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی

به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی

نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان

ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست

بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست

به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است

نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری

بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است

یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی

مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی

که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو

درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم

مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور

چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی

درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی

زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم

تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست

من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست

سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب

مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود

بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است

سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم

همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی

بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف

گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است

سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش

چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس

به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن

به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز

جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان

تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی

حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی

ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش

در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد

تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون

گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی

وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل

بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست

برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش

مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود

من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)

به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است

مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد

ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است

از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور

گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست

کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر

چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست

چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من

چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری

روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس

رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست

ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی

زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم

ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب

تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم

مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران

چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد

نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن

بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت

که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم

روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند

چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور

مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم

اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر

ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام

پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی

برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او

روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است

من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم

من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است

که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود

کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین

خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است

به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۶ - در نصیحت فرزند خود شمس الدین محمد طال عمره گفته شده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.