۲۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶ - در مدح نصر بن ابراهیم

سپیده دم، چو از گردون نهان شد گوهرین پیکر
زمین ساجگون بنهاد تاج عاجگون بر سر

هوای قیر گون بر چد نقاب قیرگون از رخ
برآمد روز روشن تاب از فیروزه گون منظر

شعاع صبح زرین کرد ارکان فلک یک ره
ضیای روز سیمین کرد اطراف زمین یکسر

ز تیغ کوه خورشید جهان افروز شد پیدا
بسان چتر یاقوتین بلشکرگاه اسکندر

هوا را ناگهان بدرید گویی گوشه دامن
زمین را ناگهان بگسست گویی گوشه چنبر

شعاع روشنی روز چون شمشاد بر مینا
شعاع چشمه خورشید چون یاقوت بر مرمر

عبادتگاه موسی شد زنور این همه عالم
تماشاگاه کسری شد ز عکس آن همه کشور

جهان هشیار و من غافل، ز بیداری چو مخموران
نشسته پیش شمع اندر نهاده خامه و دفتر

بدریاهای معنی در، فرو رفته چو غواصان
گرفته دامن امید و گم کرده ره معبر

دو صورت همچو روح و جان، من و شمع از دل و دیده
همی سوزیم و می گرییم بر دیدار یک دیگر

یکی را دیده چون دوزخ، یکی را طبع چون توفان
بپیش عکس آن دوزخ بسان ذره آذر

قطار قطرهای اشک بر رخساره هر دو
یکی چون رشته رشته در، یکی چن صفحه صفحه زر

نشسته ما چو دو عاشق یکی سوزان، یکی گریان
زغم بر دوخته دیده، چو دو پیکر بدو پیکر

بصد نیرنگ و صد افسون بروز آورده این شب را
که ناگاهان پدید آمد ز دور آن لعبت دلبر

برسم تهنیت کرده گشاده درج یاقوتین
ز بهر خدمت از عمدا شکسته قد چون عرعر

بخرمنهای لاله برفشانده دامن لؤلؤ
بچنبرهای مشک اندر نهاده توده عنبر

بمشکین سلسله بسته کنار روضه رضوان
بیاقوتین عرق کشته بخار چشمه کوثر

زدوده عارضش گفتی که: سیمین آسمانستی
قطار قطرهای خوی برو چون گوهرین اختر

زدیدارش وثاق من همه پر لاله و پر گل
ز گفتارش کنار من همه پر در و پر شکر

چو ماهی، گر کسی دیدست هرگز ماه مشکین خط
چو سروی، گر کسی دیدست هرگز سرو سیمین بر

ز روز وصل معشوقان، ز بند زلف دلبندان
هزاران بار خرم تر، هزاران بار شیرین تر

ازینسان آن نگار من در آمد سوی من ناگه
کمر بگشاد و بنشستیم، هر دو خسته دل هم بر

ز زلف و چهره شیرینش مغز و چشم من هزمان
یکی پر ناف آهو شد، یکی پر صورت آزر

مرا گوید که: ای بیدل، چرایی این چنین غافل؟
چو مستی مانده اندر گل، نشسته عاجز و مضطر

جهان را گر خزان آمد زمردهاش زرین شد
همی بر وی بگرید ابر همچون مهربان مادر

تو باری از چه غمگینی؟ دژم رویی و زرین رخ
مگرتان هر دو را بودست این فصل خزان زرگر؟

بیا، تا سوی میدان عید را آریم روی اکنون
کزان جا هر زمان بوی بهار آید همی ایدر

دو عید فرخست اکنون و فرخ باد ساعاتش
یکی اضحی و دیگر عید روی شاه نیک اختر

ملک نصر بن ابراهیم، کز بس نصرت و دولت
جهانش کمترین بنده است و دولت کمترین چاکر

عماد عدل، شمس الملک، کندر ملت و دولت
دلیل صنع یزدانست و عون دین پیغمبر

امیر عالم عادل، همایون خضر، کز خضرت
جهانش کمترین بنده است و دولت کهترین کهتر

بزرگ اصل و کریم اطراف، صافی طبع، کافر کف
بدیع آثار، عالی قدر، میمون فال، فرخ فر

نکو کردار، کشوردار، گوهر بار، دریا دل
جهان آرای، فرخ رای، حق فرمان، حق گستر

نه ملکت را چنو سلطان، نه دولت را چنو برهان
نه عالم را چنان خسرو، نه گیتی را چنو داور

و گر بر آتش دوزخ ز کفش سایه ای افتد
هزاران سوخته در حین بر آرد سر ز خاکستر

بچشم او چه یک ذره، چه یک قطره، چه یک دریا
ببیش او چه یک مرد و چه یک امت، چه یک لشکر

جهان آرای فرخ روز، خسرو فر، فرمان ران
ولایت بخش، کشور دار، دشمن بند، دین پرور

بروز رزم چون توفان، بروز بزم چون دریا
بگاه جنگ فرمان ران، بگاه صلح فرمان بر

شهی، کندر همه ملکش ز عدل او نبیند کس
ز باغی کژ شده دیوار و باغی اوفتاده در

بمحشر دشمنانش را زمین یکسر برانگیزد
کمر بسته، جگر خست، دهان خشک و دو دیده تر

مظفر رایت عالیش، هر گه چهره بنماید
بروز آزمون جنگ، مردان را بمیدان در

زمین پیروزه گون گردد، هوا بیجاده گون گردد
همه عالم نگون گردد، جهان آید بزیر اندر

فلک را بگسلد چنبر، زمین را بشکند ارکان
بقا را سست گردد پا، اجل را تیز گردد پر

خجسته کرد عید خلق دیدار خجسته او
خجسته باد این روز و شب از روزش خجسته تر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵ - در مدح نصیرالدوله نصر
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷ - در مدح خاقان ملک خضر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.