۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۴۱

گر به جانی می فروشد وصل خویش
من ندارم نیم جانی نیز بیش

گر قبولش می کند قربان کنم
من دریغ از وی ندارم جان خویش

مرهمی نه بر دل مسکین من
کز غم هجران دلی داریم ریش

چون دلم ریشست در هجران تو
بر سر ریشم مزن زنهار نیش

دل چو می دارم به عشقت دلبرا
آیت هجران تو خواندم ز پیش

من ندارم خویش و گر باشد یقین
رحمت بیگانه به باشد ز خویش

کیشم آن باشد که قربانش شوم
برنگردد تا جهان باشد ز کیش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.