۲۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶ - در وصف بهار ومدح حیدر کرار گوید

مژده بلبل راکه آمد گل بباغ شاخسار
شددگر صحن چمن چون محفل از رخسار یار

سبزه را افراخت قامت از نم فیض هوا
لاله را افروخت عارض از دم گرم بهار

همچون نخل طور آتش می دمد از شاخ گل
چون تنور نوح می جوشد زلال از چشمه سار

جوش گل بنگر که نتواند فراهم آورد
بلبلی از بهر طرح آشیان یک مشت خار

بسکه طرف گلستان جوش طراوت می زند
از زمین از سعی صرصر برنمی خیزد غبار

در چمن از فیض ترتیب هوا آسیب نیست
دست گلچین را چو دامان تماشائی ز خار

ای حریفان خنده کبک و نوای عندلیب
بر فراز کوهسار و در نشیب مرغزار

می کند ترغیب مستان را بگلگشت چمن
می کند تکلیف، رندان را بسیر کوهسار

از نوای بلبلان مست در صحن چمن
وزلقای شاهدان شوخ در شهر و دیار

غم بخود لرزد چو از سیمای سلطان لشکری
گل بخود بالد چو از غوغای لشکر شهریار

بلبل باغ و حریف دیر و هنگام صبوح
اینک اینک کرده از مستی غزلخوانی شعار

این بتوصیف شراب ارغوان در میکده
آن بتعریف هوای بوستان در لاله زار

وقت آن آمد که در صحن چمن گردند باز
شادمان وبهره مند وتر دماغ و کامگار

بلبل از سیمای گل چون قمری از بالای سرو
ساقی از مینای می چون عاشق از رخسار یار

می کند مشاطه باد سحر آراسته
نوعروسان گلستان را به این نقش و نگار

تا ترا دانا کند از حکمت یزدان پاک
تا ترا بینا کند بر قدرت پروردگار

ساحت گلزار در چشمم چو دختر خانه ای است
روشنت گردد اگر از دیده بر درای غبار

کز پی ارشاد مرغان چمن گسترده است
حکم ایزد سرو از گلبن حصیر از خارزار

تا فشاند واعظ بلبل گلاب موعظه
تا گشاید عابد سوسن زبان اعتذار

مرحبا حکمت که در صحن چمن انداخته
حبذا قدرت که در گلزار کرده آشکار

از شکوفه سبحه بهر خرقه پوش نسترن
وزسمن سجاده بهر شبنم شب زنده دار

بسکه بر خاک چمن روی تضرع سوده اند
از هراس و بیم و خوف و وحشت پروردگار

ارغوان بین لعل رنگ و یاسمن سجاده گون
گل نگر خونین حبین سنبل نگرنیلی عذار

صبح و شام از حسرت او بر دهان انگشت سرو
روز و شب در خدمت او بر کمر دست چنار

گاه می خندد ز حکمش برق تابان قاهقاه
گاه می گرید زبیمش ابر نیسان زار زار

لاله سرخوش زمینای عطایش باده نوش
نرگس مخمور از جام سخایش میگسار

سرزد از جوش بهار طبع رنگین مطلعی
از نهال خامه ام ناهیدگل از شاخسار

تا نباشم در شمار بیغمان روزگار
ای جگر آهی بکش ای چشم تر اشگی ببار

پیش ما قدری نباشد دیده بی اشگ را
چون صدف شد بی گهر افتاد ز چشم اعتبار

گر رسد از اشگ گرم من بدریا قطره ای
ورکشم در بوستان از سینه آهی شعله بار

هر حبابی بر لب دریا شود تبخاله ای
بر رخ گلها کند هر شبنمی کار شرار

گریه دلتنگیم ترسم که از خاطر رود
خنده ام از بسکه می آید باهل روزگار

صحبت ابنای دنیا پر مکرر گشته است
وقت آنکس خوش که کنج عزلتی کرد اختیار

گوشه گیران از حوادث در حصار راحتند
از خطر ایمن شود کشتی که آید بر کنار

بسکه با غم های عالم گرم الفت گشته ام
نگذرد یاد سرورم در دل امیدوار

هر زمان در بحر غم از طالع برگشته ام
موج سانم می زند بر سینه دشت و کنار

تیره بختی را تماشا کن که در آغاز عشق
روزگارم کرد از کین مبتلا ی هجر یار

تا بکی باشم براه وعده ات در انتظار
ای ترا با عاشقان دایم فراموشی شعار

داغها دارم بدل از جور هجرت دور نیست
سر زند گر تا بحشرم لاله از خاک مزار

بی گل روی تو از بس چون خزان افسرده ام
خار در چشمم خلد از جلوه فصل بهار

دست بیتابی مبادا خار دامانت شود
همچو گل برچیده دامان بر مزارم کن گذار

چشم من چون دیده روزن نمی آید بهم
بسکه حیران مانده از شوقت براه انتظار

کی زیادت می توانم رفت از تأثیر ضعف
ناتوانی های من آید مرا آخر بکار

ای که چشم سرمه سایت آخته تیغ ستم
وی که حسن نیمرنگت ریخته خون بهار

من ندیدم در جهان از غمزه ات خونریزتر
جز گه رزم عدو بر دست حیدر ذوالفقار

ای بعهد خسرو عدلت جفا بی دسترس
وی بدور شحنه حزمت ستم ناپایدار

جو دعامت هر کجا برقع گشاید از جبین
ابر دریا دل فشاند آب خجلت از عذار

چون سموم خشم تو بر عرصه هیجا رود
چون شمیم خلق تو در بزم گردد مشگبار

آن کند با دوستان مهرت که با گلشن نسیم
و آن کند با دشمنان قهرت که صرصر با غبار

اوج عرش و ذات تو چون یوسفست و قعر چاه
سطح ارض و شخص تو پیغمبر و در جوف غار

کاسه دریوزه در کف بحر گیرد از صدف
گاه احسان چون شود ابر کفت گوهر نثار

جود در طبعت مکین همچون جواهر در جبال
فیض با ذاتت قرین همچون لآلی در بحار

گرچه باشد اختیار عالمی در دست تو
دست زرپاش تو در ریزش بود بی اختیار

گر نباشد آسمان در جستجویت پس چرا
چون دل عاشق زتاب هجر باشد بیقرار

ای سرافرازی که نعل مرکبت را می سزد
گر هلال آسانماید چرخ زیب گوشوار

چون نماید در مدیحش نکته سنجی خامه ام
مرکبی کورابود چون حیدر صفدر سوار

لوحش الله گرم جولانی که باشد برق تاز
همچو آهی کز دل تنگی جهد بی اختیار

بسکه باشد سخت پی گرپا بیفشارد بکوه
باز می ماند بسنگ خاره اش راه گذار

چار خصلت رایض تقدیر آورد از ازل
گشت او را از پی کسب هنر آموزگار

جلدی کوشش ز سیل و خوش عنانی از نسیم
تندی پویش ز برق و گرم تازی از شرار

جای آن دارد که از مهر آورد خنگ سپهر
چون عنان در گردنش دست و چو تنگش در کنار

کی بتوصیف جلالت می توان پرداختن
ای که اوصافت نیاید همچون انجم در شمار

نزد دانای خرد پرور عجب نبود که بود
مدعی را در خلافت با وجودت اقتدار

کآسمان را سعد و نحسست و زمین را لعل و سنگ
در چمن خارست و گل، در انجمن اغیار و یار

بی سخن بر نقص او را کش گواهی می دهد
گر طرف سازد صدف را کش بدر شاهوار

یا که خورشید درخشان را بسنجد باسها
یا ز سیم قلب کوبد در ترازوی عیار

مانده ام تا از درت محروم ای بحر کرم
گشته ام تا از برت مهجور ای کوه وقار

چون شفق در خون تپیده چون گلم خونین جگر
چون هلالم قد خمیده چون سحابم اشگبار

چون درآید در ضمیرم باد طوف مرقدت
می برم فیضی که عاشق می برد از وصل یار

آستانت را که باشد مهبط انوار قدس
بوسه ها دارم نیاز و سجده ها دارم نثار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷ - در مدح امام المتقین امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرماید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.