۲۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۱

بدیدند مه، ساقیا می چه داری
که آمد گه عشرت و میگساری

بکردیم سی روز آن میهمان را
بانواع خدمت بسی جان سپاری

سبک دل شدیم از فراقش بیا تا
گران ساغری چند بر من شماری

ز رشگ وشاقان خسرو مه نو
رخ افروز چون لعبت قندهاری

بدین نقره خنگ فلک می نماید
به نظارگان لعب چابک سواری

ز چوگان خسرو حسد برد از آن شد
بدین زردی و خشکی و این نزاری

ازین قلعه قلعی هفت طارم
چو از لشکر شب هوا گشت تاری

مسیح آمد و روح قدسی خدمت
رکابش گرفته به فرمان باری

ز جنات فردوس اطباق رحمت
بیاورد با او خضر کرده یاری

خضر جام جمشید پر آب حیوان
فرستاد بر عادت دوستداری

که تا شه کند نوش و جاوید ماند
چو در وقت افطار سازد نهاری

قزل ارسلان خسرو ملک پرور
که شد ختم بر نام او شهریاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.