۲۲۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴

با دل بسی گفتم که یار از عهد و پیمان بگذرد
فرمان من کن جان مکن کان بت ز فرمان بگذرد

جولان زد اندر کوی او با حلقه گیسوی او
دیدم که مسکین سوی او از مه به جولان بگذرد

جان خور است از من بی بها حالی ز تن کردم جدا
منت پذیرم کاین قضا از من به یک جان بگذرد

هستیم در شادی و غم از وصل و هجران ای صنم
غافل که بعد از یک دودم این وصل و هجران بگذرد

خوش دل ترم تا چون جرس دارم به افغان دسترس
ترسم که از تنگی نفس کارم ز افغان بگذرد

دارم رسیده روز و شب روزی به شب جانی به لب
آسان گرفته ای عجب باشد که آسان بگذرد

دردم فزود آن تنگ خوزان زلف وزان روی نکو
آنگه دهد درمان کزو دردم ز درمان بگذرد

گر بر مجیر از روی فن نگذارد او چندین محن
در وصف او ما را سخن زود از خراسان بگذرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.