۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح شرف الدین

بتی بمهر چو لیلی بچهر چون شیرین
بوصل او دل من شاد و عیش من شیرین

مثل زنند بشیرین لبش و لیکن هست
حدیث کردن شیرین او به از شیرین

اگر بچین بنگارند نقش چهره او
ز نقش مانی نارند یاد مردم چین

دهان تنگش چون حلقه ای ز بیجاده
خدای کرده نگینش ز سیم نوش آگین

همیشه تافتن ماه از آسمان بوده است
ز بهر فتنه فکندیش ز آسمان بزمین

کس از بنفشه و گل یاد ناورد چو بتم
بزلف روی بیاراید و بجعد جبین

مرا دو دیده بدیدار او شود روشن
رواست گرش خریدم بچشم روشن بین

هزار غم بگسارد دلم بدیدن او
بطاعت شرف الدین قوام دولت و دین

اگر چه کینش سگالند دشمنان همه سال
یکی زمان ز کرم در دلش نیاید کین

اگر چه کین نستاند همی خدای جهان
همی ستاند کینش ز دشمن مسگین

سخاش بیعدد است و وفاش بی شمر است
عوضش نیست بدان و بدلش نیست بدین

ز فضلش آنچه بگوئید ممکنست چنانکه
هر آن خبر که ز دریا دهند هست یقین

نه هیچ گنج کند پیش او بجود مقام
نه هیچ حصن بود پیش او بجنگ حصین

هر آن خبر که دهد خلق بیند او بعیان
هر آن گمان که برد خلق داند او بیقین

بجای دو کف او هست خشک نیل و فرات
بجای همت او هست پست چرخ برین

اگر بخشم بتابد دلش ز پروین روی
شود ز بیمش پران بر آسمان پروین؟

عدو چو میش بود روز جنگ او چو پلنگ
عدو تذرو بود روز رزم او شاهین

اگرش خلق جهان جمله بدسگال شوند
کند بزیر زمینشان بلای دهر دفین

ز بدسگال کجا ترسد و کی اندیشد
که را بود پسری چون امیر شمس الدین

ابوالمعالی فرخنده روی و فرخ روز
بگاه رادی دستش چو ابر فروردین

قوام دولت و فخر ملوک تاج الملک
که روزگار نیارد بصد قرانش قرین

بماه ماند هنگام بخشش از بر گاه
بشیر ماند هنگام کوشش از بر زین

همش خراج پذیرد همش دهد جزیت
اگر بجنگ کند قصد شاه قسطنطین

بروز جنگ مر او را بامر خالق خلق
نگاه دارد روح الامین یسار و یمین

از او حسام بود وز حسود و دشمن سر
ز شیر چنگ بود وز گوزن و گور سرین

هزار لشگر سنگین شکست و فخر نکرد
هزار گنج پراکند و بود با تمکین

اگر بخواهی از چرخ بگذری ز شرف
در آستانه درگاه فرخش بنشین

چنو زمانه نیاورد و دهر هم نارد
بجزو را مستای و بجز ورا مگزین

چو او بشادی میگیرد و درم بخشد
ولی بنازد لیکن شود خزانه حزین

دوام دولت و اقبال و حشمت او را
همی ببالد از کردگار خواست همین

منش ثنا کنم و ساکنان فرش دعا
منش دعا کنم و قدسیان عرش آمین

همیشه تا که میان دو مذهب متضاد
همی سخن بود از کیش خویش و از آئین

بتو بنازد عدل و بتو بنازد داد
ز تو ببالد کیش و ز تو ببالد دین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ابونصر جستان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.