۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۳ - در مدح ابونصر مملان بن وهسودان

من آن کشیدم و آن دیدم از غم هجران
که هیچ آدمئی نیست دیده در دوران

کنون وصال همه بر دلم فرامش کرد
خوشا وصال بتان خاصه از پس هجران

چو من بشادی باز آمدم بلشگرگاه
گشاده طبع و گشاده دل و گشاده زبان

میان هنوز نبودنم گشاده کامده بود
زره بسوی من آن سرو قد و موی میان

چو لاله کرده رخ اندر کنارم آمد تنگ
کنار من شد از آن چون شکفته لاله ستان

بناز گفت که بی من چگونه بودت دل
بشرم گفت که بیمن چگونه بودت جان

جواب دادم و گفتم که ای بهشتی روی
بلای جان من و فتنه بتان جهان

چو حلقه جهانم بزلف چون چنبر
چو گوی کرده جهانم بجعد چون چوگان

نزار بودم دائم ز درد فرقت تو
من آنچنان که تو بودی هزار هم چندان

چنان بدم ز غم آن دو چشم تیرانداز
چنان بدم ز غم آن دو زلف مشگ افشان

کجا بود شب بی ماه و روز بی خورشید
کجا بود گل بی آب و کشت بی باران

عتاب کوته کردیم و دست ناز دراز
همی شدیم همه شب ز یکدیگر شادان

بناز گشته برم عنبرین از آن سنبل
ببوسه گشته لبم شکرین از آن مرجان

گه اوعقیق خرومن شده عقیق فروش
گه او نبید ده من شده نبیدستان

ز بوی زلفش خر خیزوار گشته سرای
ز رنگ رویش فرخار گون شده ایوان

هزار شادی دیدم بیک شب از دلبر
هزار خوشی دیدم بیک شب از جانان

هزار بازی دیدم ز ماه روی چنانک
هزار گونه ظفر دید شهریار جهان

مقام نصرتها ناصر ولی بو نصر
چراغ لشگر و خورشید مملکت مملان

بسان خرد ولیکن بجود و فضل بزرگ
بعقل پیر و لیکن بروزگار جوان

بیک عطا بعطارد برد ترا صد بار
بیک حدیث بخرد تراز صد حدثان

بماه ماند با جام باده در مجلس
بشیر ماند با تیغ تیز در میدان

نه در هزار سخا باشدش یکی وعده
نه در هزار سخن باشدش یکی بهتان

ز دستش آید برهان عیسی مریم
ز تیغش آید اعجاز موسی عمران

ز مردمی و کریمی که هست میر زمین
ز بخردی و لطیفی که هست شاه زمان

همی خرد بیکی ناز صد هزار نیاز
همی کشد بیکی سود صد هزار زبان

چو جامه ایست سخادست را داوش طراز
چو نامه ایست و غانیزه اش بر او عنوان

بدانگهی که دو لشگر بروی یکدیگر
گران کنند رکاب و سبک کنند عنان

ز گرد اسبان تیره شود رخ خورشید
ز بانگ مردان خیره شود دل کیوان

یکی کشیده سنان و یکی کشیده حسام
یکی گشاده کمند و یکی گشاده کمان

قضا میان دو لشگر همی کشد چنگال
اجل میان دو لشگر همی زند دندان

چو میر ابونصر آنجا برون کشد شمشیر
چو میر ابونصر آنجا ببر کند خفتان

اگر بدان سر باشد شکسته گردد این
و گر بدین سر باشد شکسته گردد آن

وغاش را بس پیکار اردبیل دلیل
هنرش را بس پیکار دار مور بیان

چو او بدولت و بخت جوان ز شهر برفت
بعزم رزم بداندیش با سپاه گران

هنوز او بغزامی نرفته بود که بود
سر هزیمتیان بر گذشته از سیدان

بتیر و نیزه دلیری و استواری کرد
شکست لشگر موغان و خیل سرهنگان

بهر وطن که ز دردی بیافتند اثر
بهر مکان که ز شوخی بیافتند نشان

امیر موغان آنجاش داده بود وطن
امیر موغان آنجاش داده بود مکان

ز میر فرمان ناخواسته سواری چند
بتاختند بجنگ عدوی نافرمان

بفر شاه جوان خسرو جوان دولت
نه پیر ماند ز خیل مخالفان نه جوان

بجملگی همه ز اسبان درآمدند نگون
بسان برگ رزان از نهیب باد خزان

پدر ز بیم همی خورد بر پسر زنهار
پسر بجنگ همی بست با پدر پیمان

کسی نجست و گر جست خورده بود حسام
کسی نرست و گر رست خورده بود سنان

سلاح و اسب بلشگر گه شه ارزان
بشهر دشمن ماز و ونیل گشت گران

چو جمله راست بگویم کسم ندارد راست
مگر کسی که بود آن بدیده دیده عیان

بیامدند دگر باره لشگر جنگی
بحد ریک بیابان و قطره باران

سوارشان همه هر یک چو سام بن گرشاسف
پیاده شان همه هر یک چو رستم دستان

پناه ساخته در بیشه بلند و کشن
شده بیکدیگر اندر بسان زلف بتان

که بی دلیل نیارد شدن در او عفریت
که بی وسیله نیارد شدن در او شیطان

بتیر و زوبین آهنگ جنگ شه کردند
بحمله سپه شهریار شهرستان

بسازدند بزوبین و تیرشان ایدون
که جسم و تنشان شد تیردان و زوبین دان

عدو شده بگریز آمده ملک بر دژ
سرای پرده کشیده بسان شادروان

موافقان هدی را چنین بود نصرت
مخالفان هدی را چنین بود خذلان

یکی به چنگل کندی ز سر همی زوبین
یکی بدندان کندی ز تن همی پیکان

عدو شکسته و آواره باز گشته ز جنگ
کمر بطاعت بسته سپهبد موغان

همیشه مردم آنجا که فتنه انگیزند
چنان شدند ز شمشیر شاه فتنه نشان

که گر بهر زمئی صد هزار فتنه بود
بدان زمین ندهد هیچ کس ز فتنه نشان

امیر گفت بباید باردبیل دژی
بنا کنند که جاوید ماند آن بنیان

بناش برده فراوان فروتر از ماهی
سرش کشیده فراوان فراتر از ماهان

به اند سال کند دور گرد او گردون
باند سال کند گرد او فلک دوران

که گر فرانگری سرت تیره گردد و چشم
که گر فرو نگری در دل اوفتد خفقان

بلند بالا چون قدر میر عالی رای
فراخ پهنا چون دست میر نیکودان

بفصلی اندر کرد او چنین بنا که ز برف
زمین چو سیم شده بود و آب چون سندان

همی دویدی در چشم برف چون الماس
همیوزیدی بر چهره باد چون سوهان

همی فسرده شد از باد خون میان جگر
همی فسرده شد از برف دم میان دهان

بدین بلندی و این محکمی بکرد دژی
به بیست چاکر از ماه مهر تا آبان

که دیگری نتوانست کرد صد یک از این
بلشگر قوی و روزهای تابستان

اگر چه دعوی پیغمبری کند بمثل
همین بس است مر او را دلایل و برهان

از آنگهی که پدیدار آمده است انجم
وزان گهی که پدید آمده است چار ارکان

نه هیچ کس پسری همچو میر مملان دید
نه هیچ کس پدری همچو میر وهسودان

از آن ولایت این روز و شب در افزون است
وزین مخالف آن سال و ماه در نقصان

بقای این دو ملک باد تا جهان باشد
بکام خویش رسند آن دو اندرین دوران

زهی زمانه باقبال با تو گشته قرین
زهی زمانه بتایید با تو کرده قران

منجمان خراسان همه همین گویند
مهندسان عراقی همین برند گمان

در این سفر همه از دولت تو گشت چنین
در این سفر همه از کوشش تو گشت چنان

همیشه تا نپذیرد زوال ملک خدای
همیشه تا نبود جاودان مگر یزدان

چو ملک یزدان ملک ترا زوال مباد
بملک و جاه تو باشی همیشه جاویدان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح ابونصر مملان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.