۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر

مهر جانان چون روان اندر تن من شد روان
از تنم بیرون نیامد مهر او جز با روان

گر بکشمر بود قبله چند گه سرو سهی
شاید ار من دل نهم جاوید بر سرو روان

کاروان بر کاروان آید ز مهرش بر دلم
همچو بر چهرش ز خوبی کاروان بر کاروان

لاله و گلنار دارد بار سیمین نارون
لؤلؤ شهوار دارد زیر رنگین ارغوان

دیده من نار کفته کرد گلنار رخانش
ناردان دو لبش دارد دلم را ناردان

نافه مشگ سیاهش هست دائم لاله رنگ
معدن مشگ سیاهش هست دائم پرنیان؟

در خزان از بوی این مغزم پر از بوی بهار
در بهار از رنگ آن رویم پر از رنگ خزان

هر که او دارد لب جام و لب جانان بهم
تازه باشد طبع او جاوید و جاویدان جوان

خوردن آن دور دارد خم ز پشت و نم ز رخ
دیدن این دور دارد نم ز چشم و غم ز جان

تا بود نیروی جانم کف ندارم دور از این
تا بود نیروی جسمم جان ندارم دور از آن

تازه گردد دل از او هرگه که گیرد جام می
تازه گردد جان ز مهر آن نگار دلستان

کاخ از آن خندان چو از گلنار کفته جویبار
بزم از این تازه چو از ماه دو هفته آسمان

راست همچون زهره باشد برده مه را پیش مهر
چون ستاند جام می را زو خداوند جهان

تاج میران جلیل آرام گیتی بوالخلیل
جعفر آنکو کرد زر جعفری را رایگان

گر بواجب کار بودی شاه گیتی خواندمش
عیب دانم خواندن او را شاه آذربایگان

گر بجود و جنگ و دانش یافت شاید مملکت
کو همه گیتی بگیرد کی شود همداستان؟

گر نبودی آفت ترکان بگیتی در پدید
بستدی گیتی همه چون خسروان باستان

زو شدندی گاه کوشیدن بصف اندر ستوه
زو زدندی گاه بخشیدن بمردی داستان

از رخ شاهان برون آرد بهیبت شنبلید
وز تن شیران برون آرد بضربت ارغوان

از کمان او تن ناصح ببالا چون خدنگ
از خدنگ او تن حاسد بچفتد چون کمان

جود او بیش از شمار و عدل او بیش از عدد
عقل او بیش از قیاس و فضل او بیش از گمان

هرکه باشد دشمن او عیب دان باشد چو دیو
او بتن بی عیب چون یزدان و چون او غیبدان

گرچه مردم را سپرده است این زمانه بر زمین
او همی کوشد بمردی با زمین و با زمان

او بکردار شبانست و دگر شاهان رمه
از بد گرگان نگه دار رمه باشد شبان

مردمان گویند شاهنشه ندارد دوست می
این نداند جز می پیر و نگار نوجوان

نیست او چونانکه شاید همتش را رسم بزم
نیست او چونانکه شاید همتش را ساز خوان

او همی خواهد بهر بزمی فشاند گنج نور
او بهر خوانی همی خواهد نهادن نان جان

این مثل شاهنشه دانا بجا آرد همی
کز نهادن گنج بی آلت تهی گردد دهان؟

گر کنونش نیست چونان دارم از یزدان امید
کو همی گیتی بگیرد زین کران تا آن کران

ور کند در بخشش و رامش کجا بهرام گور
داد اوگردد جهان را بهتر از نوشیروان

با همه عیبی که شاهان جهان را اوفتاد
زین نمونه روزگار و گیتی نامهربان

از همه میران کنون او را فزون بینم عطا
وز همه شاهان کنون او را فزون بینم توان

زو زنند اکنون بگاه لشگر افروزی مثل
زود هند اکنون بگاه خواسته بخشی نشان

هیچ گنجی روز بزم او نباشد پایدار
هیچ شاهی روز رزم او نباشد کامران

از یکی دائم همی گیرد بمردی تاج و تخت
بر یکی دائم همی پاشد برادی گنج و کان

گر شود با جام خندان خواسته گریان شود
گر شود با تیغ پیدا اژدها گردد نهان

ای خداوند زمین ای پادشاه راستین
از تو شاهان را و شیران را غریو است و فغان

دوستداران را نوازانی چو بتر ابرهمن
نیکخواهان را فروزانی چو آتش را مغان

آن زمینی کو گران تر پیش حلم تو سبک
آن هوائی کو سبک تر پیش طبع تو گران

آنکه ورزد مهر تو وانکو پرستد چهر تو
ناز بیند بی نیاز و سود بیند بی زیان

تا تن مردم نوان باشد ز بیداد و ستم
تا دل مردم بود تازه ز داد و شادمان

دوستانت را همیشه باد شاد و تازه دل
دشمنانت را همیشه باد تن زار و نوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح امیر ابوالفتح
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح شرف الدین و شمس الدین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.