۲۲۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۹۷ - فی المدیحه

بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گون بچشیدی

از قبل مردمان نه از قبل خویش
شادی بفروختی و غم بخریدی

تا نرسد خلق را گزند و بد ترک
خود بگزیدی گزند و لب نگزیدی

تا که توئی هرگزت گزند نباشد
گز پی مردم گزند خویش گزیدی

رنج کشد خلق بهر مال و تو ما را
رنج کشیدی و مالها بخشیدی

با همه سختی بخانه غم و تیمار
پرده جان عنکبوت وار تنیدی

از شدن جان خویش ترک نکردی
از شدن خانه پدر ترسیدی

تا نرسد خم به پشت مملکت اندر
پیش کهان و مهان دهر خمیدی

شاهان خواهند خلق را ز پی خویش
تو ز پی خلق خویش را بخشیدی

زانکه برفتی بروم با سپه و گنج
زانکه بسی رنج و ننک بند کشیدی

ما بسلامت بجای خویش بماندیم
تو بسعادت بجای خویش رسیدی

رفتی با مردمی و جستی مردی
مردی کردی و مردمی ورزیدی

خلقت بسیار گفته اند که بگریز
چونت بگفتند در زمان نشنیدی

تات نشستن صواب بود نشستی
چونت رمیدن صواب بود رمیدی

شیر نه ای لیک شیروار بجستی
باز نه ای لیک باز وار پریدی

صف سواران بسی دریدی لیکن
هیچ صفی زین عظیم تر ندریدی

بودی بهر جهان چمیده بمردی
اکنون اندر همه جهان بچمیدی

ایزد دانا امیدهات وفا کرد
زانکه زمانی امید ازو نه بریدی

کس نخریده است بیش ازانکه خریده است
تو بخریدی فزون از آنکه خریدی

ملک خری جاودان بفر پدر تو
کز پی ملک پدر بسی بچمیدی

نیز برای تو خواهد او همه گیتی
پس بنیابت بعمر خویش گزیدی

تو نه سزائی شها بیافتن غم
هرچه که آن یافتی همان بسزیدی

بل بستم تن فدای مردم کردی
بل بستم در میان رنج خزیدی

خوردی بسیار غم نبیند خور اکنون
تو نه سزای غمی سزای نبیدی

بنشین با حور چهرگان و مخور غم
بسکه میان هزار دین رسیدی

شاد زی و بر مراد دل بغنو خوش
زانکه بسی بی مراد دل بغنیدی

تا تو بجستی شمال وار ز بدخواه
بر دل بدخواه چون سموم وزیدی

از دل بدخواه تو دمار بر آید
باز تو چون لاله در بهار دمیدی

چشم بداندیش تو چو نار کفیده است
تو چو گل کامکار نو شکفیدی

ای عدوی شهریار زاهن و روئی
کامدن شه شنیدی و نکفیدی

گر نکفیدی رواست باری از غم
همچو در آتش فکنده مار طپیدی

صید نکردی اگر چه دام نهادی
سود نکردی اگر چه دیر دویدی

بار خدا خدایگانا شاها
با تو بدی کرد مردمی که بدیدی

اکنون دانند مردمان که تو خسرو
جان جهانی همه جهان ارزیدی

خلق سراسر بمهر تو گرویدند
چون تو بدادار آسمان گرویدی

شیران با ناچخ قضا نچخیدند
جز تو که با ناچخ قضا بچخیدی

یوسف روئی و همچو یوسف چاهی
چاه کشیدی ببارگاه رسیدی

جان و تن دوستان بناز سپردی
چشم و دل دشمنان برنج خلیدی

قفل غمان بر گرفتی از دل مردم
قفل غمان را بروی خوب کلیدی

مردم چون خوید تشنه اند و تو باران
تازه تو چون بر گل سعادت خویدی

چون تو برفتی همه شدند خماری
زامدن تو همه شدند نبیدی

گاه لب جام می گهی لب جانان
رغم عدو را بمز چنانکه مزیدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ابونصر محمد
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۹۸ - در مدح ابونصر مملان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.