۱۸۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶ - تجدید مطلع

تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دایم سرور است

فقر، سلطانی است، از دست تهی افغان مکن
زانکه اهل فقر را ویرانه قصر قیصر است

از متاع عالمت گر هست نقدی صرف کن
زانکه جمع مال کار ناکسان ابتر است

همتی باید که باشد مرد را نه حرص مال
مال سرتاسر غبار و عمر باد صرصر است

همچو مهمانند خلقان، این جهان مهمان سراست
مرگ، این مهمان سرا را همچو حلقه بر در است

گر گدا ور شاه از این دروازه می باید گذشت
همچو میمون جمله را آخر گذر بر چنبر است

تا ز همراهان نمانی رو سبکباری طلب
زان که دزدان در کمین و وادی ای بس منکر است

منکران مرگ دنبال زرند از غافلی
فکر دنیا هر کجا باشد غم دین کمتر است

ای دل! ز میخانه وحدت طلب کن جرعه ای
کاین قدح درویش را آیینه اسکندر است

خویش را بشناس تا از سر حق آگه شوی
هرکه او بشناخت خود را جبرئیلش چاکر است

هست انسان مظهر ذات حقیقت بی گمان
این حقیقت را که گفتم کنت کنزا مخبر است

جسم انسان چون طلسمی دان و گنجش ذات حق
هرکه خود را این چنین دید از ملایک برتر است

جمله ذرات را از پرتو یک نور دان
آب از یک بحر، گه باران و گاهی گوهر است

صد هزاران نخل از یک نهر می نوشند آب
میوه هریک که می بینی به رنگ دیگر است

ذات حق اول یکی بوده است و آخر هم یکی
روح تو نور خدا و عقل تو پیغمبر است

هستی انسان ز ذات کبریا دارد وجود
هرکه این معنی نمی داند ز حیوان کمتر است

علم معنی بایدت در علم صورت جان مکن
زان که علم صورتی همچون نهال بی بر است

ما به حق بینا شدیم ای خواجه! عیب ما مکن
دلبر ما بی حجاب و حسن او پرده در است

اختلاف از صورت است اما همه معنی یکی است
گر تو خودبین نیستی این داستانت باور است

پوست را بگذار چون در دست تو افتاد مغز
مغز را چون مغز دیگر در میانش مضمر است

خودشناسی حق شناسی شد به قول مرتضی
در شناسایی نفست «من عرف » چون رهبر است

روشن است این معرفت، از خود چه می خواهی دلیل
جمله ذرات از آنرو آفتاب انور است

هست در ویرانه جسم تو گنج معرفت
جان مکن از بهر آن گنجی که بیم اژدر است

باشد از سنجاب و نقره تخت شاهان را اساس
تخت زر دیوانگان را توده خاکستر است

هرکه بر روی حریرش جان برآید مشکل است
وان که جان بر خاک و خارا می دهد آسان تر است

گر نکویی خواهی از ایزد، نکویی پیشه کن
نفی کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است

هرچه آن با خود پسندت نیست با مردم مکن
رو همان انگار کن روز تو روز محشر است

مال بی حد تلخی جان کندنت افزون کند
هست آخر زهر اگر اول چو شهد و شکر است

چون به عزرائیل کار افتد تو را از زر چه سود؟
نقد جان تسلیم کن آنجا که نه جای زر است

مال اگر این است چاه از جاه بهتر در جهان
جاه جانکاه است لیکن آب چه جان پرور است

هر کرا شد طایر همت خلاص از دام حرص
هفت چرخش همچو مرغ سدره زیر شهپر است

ابله از تن پروری آماس کرده همچو گاو
خرده دان پیوسته همچون اسب تازی لاغر است

مایل دنیای دون چون طفل از پستان دهر
می خورد مردار و پندارد که شیر مادر است

اهل دل را برنمی آید دمی بی یاد حق
وای بر آن کس که در اندیشه سود و زر است

اهل دنیا را گران گردیده گوش از بار زر
پند واعظ راه در گوشش ندارد چون کر است

از سر غفلت تمام عمر صرف مال کرد
وقت مردن پیش عزرائیل از آنرو مضطر است

خواجه را در تن فتاده خار خار حرص مال
خارش دنیا در او افتاده پندارد گر است

وارثان خواهند دایم مرگ خواجه بهر مال
چون سگی کاندر دل او حسرت مرگ خر است

زال دهر از زیب و زینت می فریبد خلق را
دل منه بر عشوه آن پیر زالی کو غر است

هر زمان شویی کند در هر نفس شویی کشد
یک کف او با نگار و دیگری با خنجر است

دل به دستانش مده از خود اگر داری خبر
کاین عروس بی حیا دنبال قتل شوهر است

هر زمان از شوخ چشمی شیوه ای دارد عجب
با فریب او مرو از ره که بس بازیگر است

گر برآید جان ترا از دست درویشی منال
فخر می آرد به درویشی اگر پیغمبر است

مهر حق با مهر زر در دل نگنجد ای عزیز!
مملکت کی باشد ایمن چون دو شه در کشور است

گر شرابی بایدت غیر از می وحدت مخواه
کز شراب صورتی جان تو در بیم شر است

زشت و زیبا هرچه بینی دست رد بر وی منه
عیب صنعت هرکه گوید غیبت صنعتگر است

مردمان در کار خود مشغول و ابله عیبجوی
عیب کی بیند هرآن مردی که پاکش گوهر است

آهن و فولاد از یک کان برون آید ولی
آن یکی آیینه و آن دیگری نعل خر است

چشم عیب از مردمان بردار و عیب خود ببین
هرکه عیب خویش بیند از همه بیناتر است

کرد از صبح دل من مطلع دیگر طلوع
وصف آن شاهی که خورشیدش کمینه چاکر است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵ - بحرالاسرار
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.