۲۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳

ز اندیشه در بحر حیرت غریق
چو شیخی که گم کرده باشد طریق

سعادت نظر کرد در حال من
برآمد ز گل پای اقبال من

ز بد فعلی سگ نباشد عجیب
کز او گردد آزرده دل غریب

چو در طبع آتش فساد است و شر
مجو خیر از او و صلاح، ای پسر!

یواقیت و پیروزه و لعل و زر
فرح بخش و روجنده نور بصر

ولی آهن تیره دل سوخته است
ز ناری که در باطن افروخته است

کسی کو نه از نطفه طاهر است
در آیینه صورتش ظاهر است

تنی کو به مردی کند یال گیو
چه باکش ز سر پنجه جور دیو

بجز شر نشاید ز شیطان شوخ
که نفرین بر او باد و سنگ و کلوخ

همه رای دیو سیه رو خطاست
ز کردار خود زین سبب در بلاست

کسی را که طالع بود نحس و شوم
کند آرزوی خرابی چو بوم

منم لعل و خصم آهن خورده زنگ
براق از کجا و خر پیر لنگ

چو سگ را گزیدن بود در طباع
چرا با سگ انسان کند اجتماع

کسی کو شود همدم تیره مار
نبیند جز آسیب از آن نابکار

اگرچه بود نرم همچون حریر
تن شوم افعی، به دستش مگیر

چو اصلش خبیث است و بنیاد بد
ز بد کی کسی را نکویی رسد

ولیکن چو باشی تو نیکوسرشت
مخور غم که بدبخت نیکی نکشت

ز نیک و ز بد هرچه می پرورند
همه کشته خویشتن می حورند

مرا حق ز تریاک اکبر سرشت
چه نقصانم از عقرب کور زشت

چه زاید ز نیش سیه روی لنگ
ز دندان موشی ننالد پلنگ

سگ ناکس دون صفات نجس
ز نور قمر کی شود مقتبس

مرا معدن نوشدارو چو هست
چه باکم ز زنبور سوزن زن است

ولی نطفه شوم نحس حرام
جز آزار دانا نجوید مدام

زنی کو شد از اجنبی باردار
از آن غرچه زاید چنین زهرمار

چنین نقل کردند از کیقباد
که روح و روانش ز حق شاد باد

ثنا باد و تحسین بر آن شیرمرد
که نفرین بد بر زن نیک کرد

دگر گفته است آن شه بختیار
خردمند و روشندل و تاجدار

که گر زن نکو بودی و رایزن
زنان را «مزن » نام بودی نه «زن »

چنین است و حقا نکو گفته است
سخن را به حکمت چو در سفته است

چو آب و زمین هردو باشد تباه
نروید در آن بوم شیرین گیاه

چو فضل اله است معبود من
نباشد بجز فضل مقصود من

معینم چو فضل است و هادی هم او
بدین گر نفخرم نباشد نکو

همه انبیا زو خبر می دهند
به معبودیش جمله سر می دهند

وجود و هویت بر او قایم است
قدیم است و ذاتش از آن دایم است

چو بست امر او صورت کاف و نون
جهان از پس پرده آمد برون

زمین را ز گردون پرانوار کرد
دل خاک را گنج اسرار کرد

ز خاک سیه چرده شکلی بساخت
کز آن شکل شد حاصل او را شناخت

بدین مشعل مهر و قندیل ماه
بدین صحن پیروزه گون بارگاه

شناسنده گوهر خویش باش
که پیر قلندر شناسد تراش

منم نور مصباح «الله نور»
گزند حوادث ز من هست دور

دد و دیو را ره به معراج نیست
سر خوک شایسته تاج نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.