۴۹۸ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹

الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی

به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته
تو گه دل بستهٔ چاهی و گه در بند زندانی

تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن
برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی

برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان
که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی

برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی

تو بازی و کله داری نمی‌بینی جهان اکنون
ولی چون بی‌کله گردی ببینی آنچه می‌دانی

چو شد ناگاه چشمت باز و دیدی آنچه دانستی
ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی

بدانی کاسمانها و زمین‌ها با چنان قدری
نباشد قطره‌ای در جنب آن دریای روحانی

تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت
زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی

هزاران چشم می‌باید که بر کار تو خون گرید
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانی

شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدی پیدا
نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی

چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر
از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی

طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب
به مرکب باز استادی چرا مرکب نمی‌رانی

بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را
که مرکب چون فروماند تو بی‌مرکب فرومانی

تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق
ز یک یک پایه‌ای برتر گذر می‌کن چو بتوانی

گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو
سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی

چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت
گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی

زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی
زمانی رسم سگ طبعی زمانی شر شیطانی

گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن
نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی

میان خلط و خون مانده چه می‌کوشی درین گلخن
بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی

همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی

برو چون مرد ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم
که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی

از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین
که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی

درین عالم برستند از غم بیهودهٔ دنیا
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی

چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان
شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی

چنان بی‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت
یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی

اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی
تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی

اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود
که نتوانی سوی این راز پی‌بردن به آسانی

چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی
که تو در بند هرچیزی که هستی بندهٔ آنی

چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو
چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی

چو می‌دانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو
اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمی‌خوانی

اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا
پس از اندیشه‌های بد دل و جان را چه رنجانی

اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم
ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی

چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی

سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را
که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی

برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را
که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی

به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری
که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی

برو پی‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب
ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی

چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی

دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی

خداوندا درین وادی از آن سرگشته می‌پویم
که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی

شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی

چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی

به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم
برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی

به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده
از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی

رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی

نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم
به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی

خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی
مگر گم‌کردهٔ خود بازیابد عقل انسانی

حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد
بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی

خداوندا به حق آنکه می‌داری تو او را دوست
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی

به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی

خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم
ز گریه کرده خونین روی و خاک‌آلوده پیشانی

چو جان بندهٔ خود را کنی آزاد ازین زندان
به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی

دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد
کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.