۲۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۹

روزها رفت و نکردی بسوی ما نظری
خبرت باد که عمریست زما بی خبری

بر سر راه تو تا چند نشینم که مرا
بتحسر بگذاری بتکبر گذری

گر تو بر من بسر زلف پریشان نازی
من هم آشفته دلی دارم و شوریده سری

شمع آرند بمجلس که ببینند بجمع
تو بهر جمع در آیی ننماید دگری

نه همین بی خبر از خویش نشستست نشاط
خبرش نیست که از خویش ندارد خبری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.