۲۲۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳

دل در برم نشانه تیر ملامت است
تن در بلا و جانم اسیر غرامت است

در عشق کام و ناز و ملامت به هم بود
ما را ز عشق بهره سراسر ملامت است

عشق آن بود که دل برد و قوت جان دهد
وان نیز همرهیست که دور از سلامت است

عشق تو صبر و جان و دل و دین من ببرد
این عشق نیست ضورت روز قیامت است

بر قامتش قبای بلا دوزد آسمان
آنرا که میل سوی بت سروقامت است

شهریست عشق تو که در او هر که گشت گم
راهش گشاده بر سر کوی ندامت است

فتوی نوشت خط تو بر خون من ولیک
داند امیر کو نه سزای امامت است
آنکو کفش به جود چو ابر بهاری است
در سایه اش هزار چو من زینهاری است

باز این مخالفان که در جنگ می زنند
بر ساز ما نوای کژآهنگ می زنند

از قول دشمنان که شیندند دوستان
با ما همه ترانه نیرنگ می زنند

بر عشق خوب تا رقم زشت می کشند
بر نام نیک ما دغل ننگ می زنند

سنگیندلان تیره ضمیر از خلاف طبع
بر آبگینه دل ما سنگ می زنند

هر لحظه از گشاد ملامت هزار تیر
بر قلب این شکسته دلتنگ می زنند

می ننگرند راز گریبان خویش را
در دامن حکایت ما چنگ می زنند

بر آستان صلح نهادیم سر چو سگ
وین سگ دلان هنوز در جنگ می زنند
بر چرخ شد ز جور حسودان نفیر ما
آه ار نه لطف میر بود دستگیر ما

عالم پر از حکایت درد دل من است
در قصه منند اگر مرد و گر زن است

عشق من و تو قصه هر صدر مجلس است
و افسانه مان حکایت هر کوی و برزن است

گر دشمن است بر من مظلوم خرم است
ور دوست است بر من محروم بدظن است

عشق از ازل در آمد و شد با جهان کهن
این رسم عاشقی نه نو آورده من است

مسکین تنم ز تاب غم و سرزنش گداخت
گر دل دل من است نه از سنگ و آهن است

چون شمع نیم سوخته نادیده صبح وصل
در شامگاه هجر مرا بیم کشتن است

گردن نهاده ام به قضا زانکه عشق را
خون دو صد هزار به از من به گردن است

اینم بتر که با همه تشنیع و گفتگوی
تو دوست نیستی و جهانیم دشمن است
ایزد مرا به خصمی یک شهریار بس
کار مرا عنایتی از شهریار بس

والا یمین ملت و اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک

آن حاتم زمانه که دست سخاش کرد
آثار حاتم از ورق روزگار حک

وان چرخ کامکار که خورشید تیغ او
دارد ز روز فتح و ز صبح ظفر یزک

دریای رزم او چو زند موج کر و فر
بر خشکی اوفتد ز فرود زمین سمک

در سایه اش ز جمله افتادگان زمین
در موکبش زجمع جنیبت کشان فلک

پیش گشاد شست یک انداز او قضا
از چرخ برج سازد و از قرص مه دفک

درکنه ذات او نرسد عقل دوربین
در گرد قدر او نرسد وهم تیز تک

نور ضمیر آینه آساش فرق کرد
صبح رخ یقین را از شام زلف شک
ای آدم از چو تو خلفی کام یافته
عالم ز آفرینش تو نام یافته

ای از کف تو یافته عالم توانگری
ابری که بر سر آمده ی هفت کشوری

نی نی که ابر سایل دریای دست تست
او را کجا رسد که کند با تو همسری

در مرتبت ز عالم انسان گذشته ای
لیکن نگویمت ملکی نیز و نه پری

مهری که روز و شب به تو دارند راستی
چرخی که انس و جان ز تو یابند داوری

گر مهر نیستی ز چه چون مهر باذلی
ور چرخ نیستی ز چه چون چرخ قادری

بر قول فلسفی مگر آن نفس کلیئی
کوراست بر ممالک عالم مدبری

گر گویم آفریده نیی هم زوجه شرع
نوعی بود زشرک و طریقی ز کافری

یک نکته ماند راست بگویم که نیست کفر
نه خالقی ولیک ز مخلوق برتری
ای گشته پشت ملک به بازوی تو قوی
زیبد که قصه من سرگشته بشنوی

تا در تنم روان و زبان در دهان بود
مدح توام غذای دل و قوت جان بود

از چرخ خیمه و زشهابش کنم طناب
گر بر سرم ز سایه تو سایبان بود

صاحب ریاضتان بلا را بود پناه
در هر قران که مثل تو صاحب قران بود

خاصه کسی چو من که ز اخلاص جان ترا
هم بنده هم ثناگر و هم مدح خوان بود

یکره ز روزگار پریشانش باز خر
کو را به هر چه بازخری رایگان بود

آزرم دارش ارچه به نزدت بود حقیر
وارزان شمارش ار چه به چشمت گران بود

من بنده سود یابم و نبود زیان ترا
بازم به کم بها بفروش ار زیان بود

ازبهر نام بندگیت کردم اختیار
سگ باشد آنکه بندگیش بهر نان برد
ای بوده ورد مدحت تو همنفس مرا
در تنگنای حادثه فریادرس مرا

خود را به عز نام تو برکار می کنم
بخت غنوده را ز تو بیدار می کنم

اندر هزیمه طبل بشارت همی زنم
در کاسدی رواجی بازار می کنم

در شهر فاش گشت که زنهاری توام
وینک هنوز زاری زنهار می کنم

تا هر که پرسدم که شدی بنده درش
ناکرده دست بوس تو اقرار می کنم

اقرار می کنند حسودان من ولیک
بر بخت و روزگار من انکار می کنم

در ماه روزه بی گنهی همچو خونیان
خود را به دست خویش گرفتار می کنم

هر صبحدم بسوی نهان خانه ای شوم
هر شامگه به خون دل افطار می کنم

از کوه ذره ای و ز دریاست قطره ای
این ماجرا که پیش تو اظهار می کنم
از بسکه دل به مدح تو مدهوش شد مرا
وصف بهار و باغ فراموش شد مرا

در باغ دولتت گل شادی دمیده باد
بر درگهت نسیم سعادت وزیده باد

هرکو نخواهدت چو سمن تازه روی و شاد
همچون بنفشه چهره کبود و خمیده باد

ور غنچه را ز مهر تو آکنده نیست دل
توتو دلش به خنجر صرصر دریده باد

چون سوسن آن که نیست به مدح تو ده زبان
چشمش چو لاله خون دل خویش دیده باد

با تو هر آنکه چون گل رعنا شود دو روی
چون شنبلید رنگ رخش پژمریده باد

بر بام هفت قلعه نیلوفری به فتح
گوش زمانه کوس سپاهت شنیده باد

تا نزد تو شتابد و بیند ترا رهی
مانند نرگسش همه تن پای و دیده باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.