۲۱۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۲

ستم کردست بر جانم سر زلف ستمکارش
نبینم جز جفا شغلش ندانم جز جفا کارش

اگرچه با ستمکاران نیامیزند جان و دل
مرا آرام جان آمد سر زلف ستمکارش

نخرد کس بلای جان و زلفین بلا جویش
بلای جان من گشته است و من با جان خریدارش

رخ رنگینش بزازست و عطارش خط مشکین
عنای من ز بزازش عذاب من ز عطارش

اگر رخسار او باشد شفای درد بیماران
چرا بر روی او بهتر نگردد چشم بیمارش

دلم تیمار سوداگشت و تن بیمار عشق آمد
طبیب این دو بیماری ندانم جز دو رخسارش

جمال ماه و نور مهر و فر باغ و رنگ گل
همه در چشم من باشند لیکن وقت دیدارش

به وقت عاشقی بر تن لباس خویشتن داری
به عیاری همی دارم زچشم شوخ عیارش

کرا دل بردن آیین است تیمار دلش باید
زبیماری دل عاشق نبینم هیچ تیمارش

ز دلتنگی برون آیم گرم تنگ شکر بخشد
به یک بوسه لب نوشین دلبند شکر بارش

بدآمد بد به سرو و مه ز قد و خد آن دلبر
گر او بازارشان بشکست نشکسته است بازارش

ز رفتارش به باز اندر نشاط کبک باز آمد
که باز از کبک نشناسند چو بیند وقت رفتارش

ز گفتارش طرب در طبع و جان و تن بیفزاید
تو گویی مدح صدر الموسویین است گفتارش

رئیس شرق مجدالدین جلال آل پیغمبر
جمال العتره کز عترت گزین کرده است جبارش

ابوالقاسم علی کایزد معالی را و عالم را
شکوهی داد از افعالش فروغی داد از آثارش

نه هرگز داشت جنس او نه هرگز یافت مثل او
جهان با عمر بسیارش، فلک با چشم بیدارش

قلم قاصر ز اوراقش، ستم مقهور از اخلاقش
امل راضی ز ارزاقش، طمع شاکر ز کردارش

مزین کرد دنیا را، جمال افزود گیتی را
به تاج فخر و منشور شرف گیسو و دستارش

شفای دیده اعمی، علاج کیسه لاغر
همی جویند و می یابند در دیدار و دینارش

زحل با رفعتش دعوی رفعت کرد پنداری
بدان آویخت از هفتم سپهر ایزد نگونسارش

سپهر تیز رو در ابر پنهان گردد از خجلت
چو پیدا گشت در میدان به جولان کوه رهوارش

خیال باد بتوان دید درکلک سبک سیرش
ثبات خاک بتوان یافت در حلم گران بارش

چنان کز صبحدم گردد نهان راز شب پیدا
جهان فضل روشن شد ز کلک تیره منقارش

بدان معنی که اسرارش همه نیکوست با ایزد
به رغم حاسدان نیکوست احوالش چو اسرارش

تمنی می برند از وی جهانداران و سلطانان
به تشریفی که فرموده است سلطان جهاندارش

خداوند جهان سنجر که تخت پادشاهی را
خداوند جهان دید از خداوندان سزاوارش

ز فرط دوستی هر بار اگر یادیش فرماید
به شرط دوستگانی یاد فرمودست این بارش

به یاد او قدح نوشید و بفرستاد از آن باده
که نور و نار حیرانند در انواع انوارش

ز رخشانی که جرم اوست خدمت می کند نورش
ز تابانی که لون اوست غیرت می برد نارش

شراب آن جهاندار است کاندر مشرق و مغرب
جهان جویی نمی دانم که یارد جست پیکارش

ز جام آن شهنشاه است کامروز از سر طاعت
همه شاهان غلامانند در آفاق و اقطارش

ز بزم خسروی رفته است کاندر بزم خویش او را
چنین تشریفها داده ست و خواهد داد بسیارش

هر آنکس کاین بلندی جاه او را دید، نتواند
بلندی باشد از گردون ولیکن بر سردارش

بدین شمشیر و این مرکب که یار دوستگانی شد
همی نصرت بود جفتش، همی دولت بود یارش

چه شمشیری که تا در دست او باشد، در او باشد
صفات لفظ در بارش، صفای رای هشیارش

چه عالی مرکبی کز حرمت عالی رکاب او
ز ابر آید همی ننگش زچرخ آید همی عارش

پرستیدن چنینشه را سزا باشد که کرد ایزد
هزاران شهر در امرش هزاران شه پرستارش

به طغرا و می و شمشیر و مرکب شد زشاهنشه
مکرم نام و القابش مسلم قدر و مقدارش

بدین هر چار هفت اختز ضمان کردند قدرش را
مساعد باد هر هفتش مبارک باد هر چارش

به حرمت شاه سادات است وز تشریف شاهنشه
همی خدمت کنند از جان و دل سادات و احرارش

مقر آمد جهان کو را ز عالم دوست تر دارد
گوا شد دوستگانی دادن سلطان به اقرارش

همی تا دور هموارست گردون را و آن صورت
جهان چون نقطه ای باشد که گردون است پرگارش

متابع باد و فرمانبر زمان با خلق بی حدش
موافق باد و یاریگر فلک با دور هموارش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.