۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷۵

جهان جوان شد از این نوبهار تازه جوان
بدین جوان نگر و تازه دار جان و روان

اگر ز برف سر کوه بود چون سر پیر
زعکس لاله سر پیر شد چو روی جوان

مگر که خیمه نوشین روان شده است سحاب
به زیر خیمه در از سبزه سبز شادروان

وگرنه طبع جهان از بهار بهره گرفت
به اعتدال طبایع زعدل نوشروان

ز هجر سبزه همی آهوان هوان دیدند
دمید سبزه و رستند آهوان ز هوان

بدانکه دیده نرگس چو چشم جانان بود
نشاط ساخت هواش از لطایف الوان

زبس که طرف چمن با چمانه صحبت یافت
شده ست از او سر سرو چمن چو مست نوان

چمن به بزم خداوند مجد دین ماند
به واجبی نتوان گفت نعت او نتوان

چو پیل پیل که از رود نیل برگذرد
پدید شد ز هوا پاره پاره ابر روان

ز رنج رفتن اگر خوی نکرده اند چراست
چو قطره قطره خوی قطره قطره باران

میان سبزه سیراب جوی پنداری
ز رود نیل گذشته است موسی عمران

چراغ سالم و سلطان اختران به حمل
گذشت و گشت بدو گشت روز و شب یکسان

ز راستیش بیاراست کار باغ و بهار
چنین بود همه چون راستی کند سلطان

بنفشه طبری را نگر به طرف چمن
چو پشت عاشق و زلف شکسته جانان

و گرنه بر رخ گل عاشق است دیده ابر
چرا چو دیده عاشق بود همی گریان

نه ابر دشمن گل شد نه باغ دشمن ابر
گل از گریستن ابر چون شود خندان

اگر نه ملت عیسی گرفت و ترسا شد
جهان ز بهر چو پوشید جامه رهبان

زبس که بر سر بستان گریست دیده ابر
به خنده لاله و گل باز کرده اند دهان

وزان قبل که صلاح دهان ز دندان است
سرشک ابر نهد در دهانشان دندان

ز جنس جنس جواهر ز نوع نوع طرف
خزانه ملکان شد میانه بستان

به باغ عمده اسلام و مسلمین بخشید
جهان خزانه یاقوت و لولو و مرجان

خبر دهند ز رضوان و روضه های بهشت
خبر به کار نیاید که حاضر است عیان

ز باغ سید مشرق ز روضه های لطیف
همی شود به نظر مشکل بهشت بیان

بهشت و روضه رضوان همی ثنا گویند
براین بهشت و براین روضه و براین رضوان

زبان لاله اگر بسته نیستی به سخن
گشایدی به سزا بر ثنای هر سه زبان

وگر نه دیده نرگس جداستی ز بصر
نبردی نظر از دیدن جمال جهان

زبس که ابر همی درفشان کند در باغ
زمین باغ صدف چهره گشت و بحر نشان

نه مدحت ملک الساده گفت ابر بهار
چو لفظ مادح او چون شده است در افشان

دو عاشقند بهار خوش و شراب لطیف
همی رقیب شود در میانشان رمضان

جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
همی رقیب شود در میانشان رمضان

جدا شوند هم اکنون ز بیم چشم رقیب
هم آن ز صحبت این وهم این ز صحبت آن

چه عشقها که برین عاشقان توانی باخت
گر این رقیب نباشد نشسته در دو میان

به روز اول شوال می توان خوردن
کرا وداع کند روز آخر شعبان

هنوز روی زمین پر شعاع است
شعاع می به تن و جان و چشم و دل برسان

ز عشق و می نتوان داشت دست و دل خالی
کنون که بلبل عاشق همی زند دستان

چو روی ناصح تاج المعالی از شادی
رخ زمین همه گلزار گشت و لاله ستان

ز دست آنکه گل و لاله روی و عارض اوست
به روی لاله ستان باده ای چو لاله ستان

چه باده ای که چو بویش بر آسمان گذرد
زمشتری به سعادت فزون شود کیوان

وگر زجرعه او قطره بر زمین افتد
همه به قوت او لاله روید از قطران

چو راز در دل جام است و چون از او بچشی
برون کند همه راز نهفته را ز نهان

مگر مخالفت ناصح الملوک در اوست
کز او به مال و دماغ و خرد رسد خذلان

حریف اوست یکی گوژ پشت اندک سال
نه اهل عشق و چو عشاق برگرفته فغان

گه از خزانت حکایت کند گه از نوروز
گه از وصال روایت کند گه از هجران

به روی زرد و از آن روی دور از آفت
به پشت چفته و زان پشت فارغ از نقصان

نه صلصل است و چو صلصل همی کند ناله
نه بلبل است و چو بلبل همی زند الحان

به لحن و ناله اگر مهربان گوش و لب است
چرا به خانه آزادگان رود مهمان

چو رای فخر شرف را ز دشمنان به ضمیر
بداند از دل هر عاشقی ضمیر و گمان

نوای و نغمه این را بدان بود رونق
تو گویی آن یک دعوی شده است و این برهان

لطیف پیشه و رسته تنش ز خاک کثیف
تهیش معده و گشته غذاش باد دهان

وزان سبب که همه بر دهانش بوسه دهند
غم از دمیدان او در جهان شده است جهان

چو صدر شرق به ایوان نشاط باده کند
خروش هر دو به کیوان برآید از ایوان

گه بهار به از عاشقی حدیثی نیست
حدیث عشق بگیر و نوای نای بمان

خوشا بهار و لب دلبران نوشین لب
نهاده پیش لب از بوسه های فتنه نشان

شراب در کف و گل پیش روی و دوست رفیق
شراب وصل شده درد هجر را درمان

چو شاخه های سبک را گران کنند از برگ
ترانه های سبک باید و شراب گران

به روی آنکه چو بر روی او فکندی چشم
تو خضر باشی او با تو چشمه حیوان

به جان خرید توانی سه بوسه از دو لبش
چنو شنیده ای ارزان فروش بازرگان

اگر چنو صنمی خیزد از نژاده ترک
همیشه خرم و آباد باد ترکستان

مگر ز مهر نظام خلافت است رخش
که ایمن است بدو هر که دل دهد ز زیان

جمال عترت جد و جلال اهل شرف
که جز بر او همه نام شرف بود نقصان

قوام نام امامت، نظام امت جد
به جد و جود و هنر سرفراز بر اقران

اجل عالم عادل، علی بن جعفر
که چون علی است به علم و معالی و ایمان

اثر رسیده ز توفیق او به هفت اقلیم
شریف گشته به ترکیب او چهار ارکان

رسول منزلتش بر شمرده در اخبار
خدای منقبتش یاد کرده در قرآن

عبارت سخنش مقتدای هر دانا
اشارت قلمش رهنمای هر نادان

بدان سخن شده ظلم از رعیت آواره
بدین قلم شده عدل از رعایت آبادان

ستاره حرمت آن را همی کند خدمت
فلک اشارت این را همی برد فرمان

مثل زنند که طغیان رونده بر قلم است
چرا بر او نرود چون روان شود طغیان

عجب ز مرکب او دارم از قلم چه عجب
که شکل کوه گرفت و زباد ساخت عنان

اگر برابر یحموم ومثل شبدیز است
که هست مرکب صدر زمانه در جولان

به قدر صاحب او را رهین بود پرویز
به جاه راکب او را رهی سزد نعمان

اگر نه آتش از آن تیغ آب داده اوست
چو تیغ او زچه گشته است با شرار و دخان

اجل ز هیبت او هر زمان همی گوید
که ای خدای مرا از نهیب او برهان

به رنگ بحر و همه ساله جرم روشن او
چو قعر بحر پر از گوهر از کران به کران

قرین نصرت و فتح است زان گهر که دراوست
به صد هزار قران در نخیزد از عمان

به جنگ اگر چه همه لاله زار بار آرد
به وقت صلح بود همچو سبزه در نیسان

پناه صف و به بایستگی به روز مصاف
چو جامه را علم است و چو نامه را عنوان

اگر به رزم چو پیکان زره شکافد و مغز
عجب مدار که هم نسبت است با پیکان

به گاه معرکه در سایه سیاست او
زمانه ایمن و او ایمن از فسون و فسان

شود به ضربت او ریزه ریزه چون جوشن
چو راز گوی شود روز رزم با خفتان

زهی محبت تو در دل زمانه مکین
زهی جلال تو را بر سر ستاره مکان

به قصد حضرت سلطان نشاط ره کردی
عدیل حفظ و حراست قرین امن و امان

ز بهر خدمت تو چاکری کند گردون
به روز رفتن تو رهبری کند دوران

شود هوا همه پر مشک و عنبر و کافور
بود زمین همه پر لاله و گل و ریحان

ز مرکبان تو گردند بادها طیره
زبختیان تو گردند کوهها حیران

نه هیچ دیده بدیده است باد را پیکر
نه هیچ خلق بگفته است کوه را کوهان

به نور طلعت تو گل برآید از خاره
به فر دولت تو لاله روید از سندان

چو پیش تخت رسی بخت تو فزون گردد
چو آفتاب به جوزا چو ماه بر سرطان

به ذره از تو نگردد رعایت دولت
به لحظه بی تو نباشد عنایت یزدان

چو قصد من ز قضا بر ثنای مجلس توست
یکی قصیده من به بود زده دیوان

زمن به مدح فزونند مادحان لیکن
کمال مدح تو را طبع من دهد سامان

کلید کعبه به شیبانیان رسید و بسی
فزونترند بنی هاشم از بین شیبان

سخن نتیجه جان است و شعر جان سخن
ازآن به شعر و سخن انس انس باشد و جان

اگر طراوت دل خواهی این نتیجه ببین
و گر لطافت جان خواهی این قصیده بخوان

به وقت مدح تو لفظ مرا وفا نکند
مگر فصاحت مسعود سعد بن سلمان

همیشه تا که زمین ساکن است چون نقطه
فلک به گونه پرگار گرد او جولان

تو را چو جرم زمین باد مرتبت باقی
تو را چو چرخ فلک باد عمر بی پایان

ستاره از جهت حرمت تو در بیعت
زمانه از قبل خدمت تو در پیمان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.