۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷

تا فتنه گشتم آن صنم سیم ساق را
بگماشت بر سرم چو موکل فراق را

نامم صنم پرست نهادند عاشقان
از بس پرستش آن صنم سیم ساق را

عشقش وثاق ساخت دلم را و هر زمان
از آتش فراق بسوزد وثاق را

چشم و دلش به خون دلم متفق شدند
تدبیر چیست دفع چنین اتفاق را

دعوی دوستیش نفاق است در دلم
وینک درست کرد نفاقش نفاق را

گر من زعشق او به خراسان دمی زنم
آن دم خطر بود که بسوزد عراق را

دارم دلی که سوخته اشتیاق اوست
جز وصل او چه چاره بود اشتیاق را
آبم ببرد دلبر و چشمم پر آب کرد
جان مرا بر آتش هجران کباب کرد

گر دل اسیر دلبر بی باک نیستی
از نام صبر دفتر من پاک نیستی

زآن عاجزم که نیست مرا داروی وصال
ورنه ز درد عشق مرا باک نیستی

گر زآن دهان تنگ غمی نیست در دلم
عیشم به تنگی دل غمناک نیستی

گر هستی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی

گر هستمی آفتاب فلک را جمال او
فریاد من زعشق بر افلاک نیستی

گر هستمی چو پیراهن او ورا حریف
از جور عشق پیرهنم چاک نیستی

چشمش به زهر غمزه نبردی غمان من
گر در لبش منافع تریاک نیستی

گر آب چشم و آتش دل نیستی مرا
دایم چو باد بر سر من خاک نیستی
تا در نقاب هجر نهان گشت روی او
بر روی من زخون دل من خضاب کرد

ای ترک با من از خط پیمان برون مشو
در بدخویی از این که شده ستی فزون مشو

در راه عشق جان مرا رهنمون شدی
در راه فتنه دین مرا رهنمون مشو

صد ره زعشق آب دو چشمم چو خون شده است
یک ره بگو به آب دو چشمم که خون مشو

از بهر دل ربودن من همچو جاودان
یکباره بند و حیلت و مکر و فسون مشو

با من چو دل به مهر و هوای تو داده ام
گر پیش از این شده ستی باری کنون مشو

از اشک دیده پرده اسرار من مدر
یکبارگی به پرده هجران درون مشو

گرچه دلم ز عشق تو در بند بندگی است
آخر زبند بندگی من برون مشو
از رحمت آفرید جمال تو را خدای
پس چونکه رحمت تو دلم را عذاب کرد

تا بر مه از شب و شبه زنجیر کرده ای
روز مرا به گونه شبگیر کرده ای

دیوانه وار در خور زنجیر گشته ام
تا گرد مه زغالیه زنجیر کرده ای

در حق تو زمهر چه تقصیر کرده ام
در حق من زکینه چه تقصیر کرده ای

مویم چو قیر بود که در عشقت آمدم
قیر مرا زجور و جفا شیر کرده ای

خوابی که دوستیت نموده است مر مرا
آن را به دشمنی همه تعبیر کرده ای

چون زیر زار زار بنالم زعشق تو
گرچه مرا نزارتر از زیر کرده ای

گرچه چو بخت خواجه جوان بوده ام به سال
چون بخت دشمنانش مرا پیر کرده ای
آن خواجه کز کمال کفایت زاهل کلک
شاه جهانش کافی و کامل خطاب کرد

اسلام را بها و هدی را کمال گشت
دیدار او زمین و زمان را جمال گشت

محمود کز محامدش الفاظ شاعران
بی علم ساحری همه سحر حلال گشت

تا اهل کلک کلک و کف او بدیده اند
بر اهل کلک کلک و کفایت وبال گشت

هر محتشم که دعوی و معنی او بدید
دعویش عاجز آمد و معنی محال گشت

اخلاق او برابر باد لطیف شد
الفاظ او برابر آب زلال گشت

ذات کریمش ار چه جلالت ندیم اوست
برهان غایت کرم ذوالجلال گشت

صافی مزاج او که ز رحمت مرکب است
ترکیب عدل را سبب اعتدال گشت
زایزد صلاح کار جهان خواستند خلق
ایزد دعای خلق بر او مستجاب کرد

ای در کف تو جایگه هر کفایتی
در زیر شکر و منت تو هر ولایتی

هر ساعتی زاختر سعدت معونتی
هر لحظه ای زشاه جهانت عنایتی

بر هر زبان زوصف کمال تو سورتی
تاگشت نام نیک تو زان سورت آیتی

نشگفت اگر زعدل تو در روزگار تو
کس را ز روزگار نماند شکایتی

تا شد صلاح کلک و کفایت به کلک تو
بر هر زبان زکلک تو بینم حکایتی

کار قلم قوی شد و محکم که بی کفت
مظلوم بود در کف هر بی کفایتی

اکنون قلم به عهد تو در زینهار توست
ز نهار تا سرش نزنی بی جنایتی
از تو به کام خویش رسانید کلک را
این عدل بین که خسرو مالک رقاب کرد

چشم عدو زبیم تو کان عقیق شد
و اندر صفات جود تو دریا غریق شد

در نثر و نظم طبع و زبانم زبهر تو
معنی دقیق گشت و عبارت رقیق شد

بر ریگ خشک وصف رخت خواند خاطرم
هم در زمان زوصف (تو) بحر عمیق شد

تا در طریق مدح تو ثابت قدم شدم
ایمن شدم که تابعه با من رفیق شد

دریافتم دقایق مدح تو را به وهم
تا شعر من چو شعر دقیقی دقیق شد

بر عتق خویش رق تو را کردم اختیار
تا بیت من به حرمت بیت العتیق شد
چون عقل بی ثنای تو بر من خطا گرفت
اقبال در رسید و خطا را صواب کرد

بشنو مدیح من که شنیدن کری کند
مدحی که با فلک به مثابت مری کند

اقبال تو مدیح من از جان من سرشت
جان را قبول کن که قبولش کری کند

با جان من لطافت الفاظ مدح تو
آن کرد کآب کوثر و باد هری کند

آنی که مهر تو به ثریا کشد ثری
وآنی که کین تو زثریا ثری کند

از خاک صرف جود تو زر طلا زند
وز باد محض حلم تو کوه حری کند

بازار فضل صدر تو گشته است کاندرو
مرد سخی تجارت بیع و شری کند

در ملک شه چو کلک کفایت کف تو راست
آن کن به اهل ظلم که شه با عری کند
سلطان شرق و غرب و خداوند بر و بحر
بر چرخ ملک رای تو را آفتاب کرد

آنی که بر خیار جهان سید آمدی
بردست دست نیکی تو پای هر بدی

خورشید را رفیع همی گفت رای تو
خورشید گفت هر چه مرا گفته ای خودی

گویی خدای بر تو همه فضل عرضه کرد
تا هر چه زو بهین و مهین بود برچدی

اجرام چرخ راعی این مملکت شدند
تا راعی مصالح این مملکت شدی

ارباب ظلم و فتنه زعالم برون شدند
تا تو به فال سعد به عالم درآمدی

غواص بحر مدحت تو صد هزار هست
هر یک هزار بار چو غواص بسدی

ایزد مرا ز بهر ثنای تو هدیه داد
طبع شهید بلخی و منجیک ترمذی
دل بر ثنای مجلس تو داشتم ولیک
خوف ملالت تو دلم را شتاب کرد

تا دل بود مکان طرب در دل تو باد
از عمر و عیش حظ و طرب حاصل تو باد

فرع بقای دولت و اصل کمال دین
ذات مکرم و هنر کامل تو باد

اقبال آسمانی و اجلال پادشاه
پیوسته در سرای تو و منزل تو باد

هر جا که محنتی است فدای عدو توست
هر جا که راحتی است فدای دل تو باد

عنوان شکر و ذکر کف کافی تو هست
عنوان مدح و حمد دل عادل تو باد

میل دلت همیشه به انصاف و راستی است
شاه جهان همیشه به دل مایل تو باد
عرض تو آمد آن صدف دهر و در ناب
کاوصاف تو ثنای تو را در ناب کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.