۲۵۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - این قصیده در مدح ابوالمنصور جهانگیر پادشاه در حین ملازمت ایشان در تعریف شکار گفته شده است

ترتیب کهن تازه شد آیین زمان را
نو داد نسق شاه جهانگیر جهان را

از قاعده دانی سپه و ملک نسق کرد
آری به نسق کار شود قاعده دان را

گویند که در روز نخستین دل و دستش
ضامن شده محصول یم و حاصل کان را

این واقعه البته یقینست که رسم است
دارنده تر از خویش نمایند ضمان را

این حال و سرور از اثر طبع کریم است
رقص از دل آزاد بود سرو روان را

خاک از اثر تربیتش عکس سپهر است
حق پرده برانداخته جنات نهان را

رخساره خلق از اثر عدل شکفتست
زان گونه که رشک است به هم پیر و جوان را

اعدا و موالی که به ترتیب نبودند
در ضابطه این دارد و در رابطه آن را

حزمش چو به باطن نگرد صحت اخلاص
رگ در تن مردان گسلد تاب و توان را

کس ملک به این ضابطه معمور نکردست
رضوان به تماشا مگر آورده جنان را

در شرع شود داخل اگر حکم و رسومش
دخلی نرسد مجتهد و موعظه خوان را

آنجا که احاطت کند اسباب سعادت
جا نیست در آن حیطه خلاف سرطان را

وآنجا که دهد دست به هم ذوق حضورش
ره نیست در آن حلقه حدیث حدثان را

گردون کند ار چشم سیه از پی ملکش
چون مردمک از چشم کشندش دبران را

شاهی که سعیدان فلک حکم نرانند
جز بر اثر طالع او نفع قران را

گر از خرد اطلاق کند حس به انامل
آرد به سخن خامه ببریده زبان را

ور بر نظر القا کند اطلاق اصابع
خواند به بغل نامه سربسته بیان را

جستند دوات و قلم از شمس و عطارد
نام و لقب از نور نوشتند و نشان را

ملکی که بد از امن ستان زیر و زبر شد
از نام جهانگیر تو هر ملک ستان را

جز کنیت و نام تو که مستعمل خاص است
مهمل لقب و نام چه بهمان چه فلان را

یاد تو زلالیست کزان تشنه محرور
در بادیه بی آب نشاند عطشان را

سودای تو مالیست کزان تاجر مفلس
با کیسه بی مایه کند جبر زیان را

طالع سعت ساحت مقدار تو می دید
چندان که فزون دید کران دید میان را

یک چند اگر دایره سانت به کران برد
بگرفت چو پرگار میان را و کران را

آخر ز کرانت به مکان پدر آورد
آراست به روی تو مکین را و مکان را

شیرین ترت از جان جهان چشم پدر دید
خوش دید که با ملک سپارد به تو جان را

ازعیش و سروری که کنون دور تو دارد
میل است که پس بازبگردد دوران را

سرسبز ز برگ و بر تو شاخ طرب ماند
زانست که در هند نبینند خزان را

ملکی که به کوشش ملکان قبض نکردند
در قبضه حکم تو سبک داد عنان را

از پرده برآورد صد آهنگ بشارت
کوسی که به آهنگ نمی کرد فغان را

از عدل تو در چشم بتان خانه نشین شد
آن فتنه که پیوسته بزه داشت کمان را

عدل تو در احیای گل و آب گرفتست
تکبیر نیابت ز روان حکم روان را

تا آب وگل از مهر تو ترکیب نسازند
معجون عناصر ندهد نشئه جان را

در نافه شود مشگ به سودای تو بویا
لازم بود آری طپش دل خفقان را

تا ناف زمین را به نوالت نبریدند
توام حرم کعبه نزاد امن و امان را

نهر کف سیال تو را عقد بنانست
برقی که به بستن نکند کم سیلان را

بر سقف فلک لغو شود بیضه انجم
از مطبخ تو گر نکند کسب دخان را

گر رای تو جستی کلف ماه نبودی
بی مایه فتد داغ فطیری رخ نان را

جاه کم رنگین عدوی تو ز اختر
آبیست که برداشته رنگ یرقان را

از دبدبه جاه تو بر گوشه نهادند
بس کوس پرآوازه بدریده دهان را

سیاره قطاع ز خوف تو به هر صبح
بی کور نمایند ره کاهکشان را

عزم تو سمندیست که از غایت تیزی
پهلوش در اندیشه نساید کش ران را

حزم تو دیاریست که پیوسته به آیین
بگشاده درو شفقت و انصاف دکان را

مجهول به معلوم تو سبقت نگرفتست
فهم تو مرادف به یقین کرده گمان را

این سیرت و سان تو هویداست که مثلست؟
آسان نتوان یافت چنین سیرت و سان را

حدثت به غلط تربیت کس ننماید
از چهره شناسد چه شجاع و چه جبان را

بس خاصیت نفع در اضداد نهادی
حرز بره از ناخن گرگست شبان را

ناکرده ز مهتاب درت کسب رطوبت
در دفع حرارت اثری نیست کتان را

آن را که دل آسات؟ قوی ساخته در حرب
بازو ز سبک فرق نکردست گران را

بر چرخ چهارم فتد ار لمعه تیغت
ساقط کند از صلب پدر نطفه کان را

روزی که سپه جرگه زند از پی نخجیر
آهو بره بر زیر خزد شیر ژیان را

ریزند خدنگ از همه سو بر دد و بر دام
در کار نیابند یلان سوی یلان را

راهی نگشایند مگر رخنه شمشیر
جایی ننمایند مگر نوک سنان را

در مغز تفک زور کند عطسه سودا
آتش ز دهان جوش زند مار دمان را

بریان بره بر چرخ کند رعد زبانه
گریان حمل از پیش جهد میغ دخان را

از هول صدای تفک و نعره گردان
سکان سماوات گذارند مکان را

آرند سوی صید سپه حمله به یک بار
نوعی که بشورند زمین را و زمان را

از بس به میان جمع ز پیکار شود صید
از دامن صحرا نشناسند میان را

زان گونه که در زلزله افتند مکان ها
سر باز زند گاو زمین حمل گران را

جز مغز سر بره بر آن خوان نشود صرف
هرچند شکم سیر شود انسی و جان را

پرواز کند سوی زمین کرکس گردون
از بس به زمین کشته ببیند حیوان را

چندان که کشد سفره ز سرتاسر دنیا
از بهر اسد تحفه برد زله خوان را

چون شه به سوی جعبه برد دست، ببندد
بر طایر افلاک طریق طیران را

نسرین پرد از نه فلک خویش به بالا
جوید به سر سدره ز جبریل امان را

آن دم که پی صید دهد راه ملاقات
خاکی عقابی پر و شاهین کمان را

خون بر رخ هدهد چکد از تاج سلیمان
بیم از سر طاووس بود چتر کیان را

وآنگه که دهد طعمه به مرغان شکاری
در بال بدزدند تذروان جولان را

شهباز مرقع سلب چنگ کناره
بر کبک درد حله خارا و کتان را

وان چرخ مرصع سلح لعل تماغه
گردن به عضد درشکند کرگدنان را

شنقار قوی حمله خونخوار تو دارد
در بیشه به فریاد و فغان ببر بیان را

از ضربت سرپنجه شاهین تو ترسد
سیمرغ که گم ساخته در قاف نشان را

عیشی دگر آغاز که از ذوق شکارت
کشتند همه جانوران جانوران را

از چهره بیارای رخ مسکن و مسند
در کاسه زر ریز ز خم آب رزان را

آن کاسه زرین که کند کار تو چون زر
آن آب رزانی که برد رنگ خزان را

آن آب رزانی که ز نیرنگی رنگش
عیسی به سر دار بود رنگ رزان را

آن شیره انگور که تا او نشود صاف
از درد نصیبی نرسد دردکشان را

آن بکر پری چهره که از صحبت سورش
بازارچه برچیده شود شیشه گران را

بنت العنب آن بکر که در لیل زفافش
دستارچه دستار شود قیصر و خان را

آن باده که در آخر پنجشنبه شعبان
سازد شب عید اول شام رمضان را

آن باده که ترتیب خیالات توهم
اعجاز کرامات کند برهمنان را

آن باده که بس امزجه را داده عدالت
هندی زبلاغت لغوی کرده لسان را

آن باده که گر در طپش دل نظر افکند
از قهقهه شیشه گشاید خفقان را

آن باده که سازد به دمی گونه احمر
در چهره صفرا زده رنگ یرقان را

در شانه ناتاخته مالیده خرد را
بر ناطقه ناتافته خاریده بیان را

در شیشه ز اعمی ببرد علت کوری
در مستی از الکن ببرد بند زبان را

در وقت عطا پایه فرازنده کرم را
در حال عنا شعله فروزنده روان را

در طبع جوانی نهد آرامش پیری
درک خرد پیر دهد طبع جوان را

زین باده صافی که فروزنده هوشست
بستان و زهش نور یقین بخش گمان را

با فهم ز می روشن مستی و میانه
در کار نگر غایت اطراف و میان را

دل ساز مسخر که بدین شیوه توان بست
بر آفت سیاره طریق سیران را

ملک و حشم از عدل تو در امن و امانند
خوش زی و سعادت شمر این امن و امان را

بر عقل هویداست که رجحان عظیم است
بر چاکر جاگیر ستان ملک ستان را

در تقویت ملک و سپه دست قوی به
سالار نکت یاب وزیر همه دان را

تکمیل بود بیشه پیران نه جوانان
صعب آدمیی خرد کند کار کلان را

در عون سپهدار و سپه کوش و نگه کن
نام از پسر زال بلندست کیان را

تشریف قبولی ز سر لطف که اقبال
از دیر پی بندگیت بسته میان را

قربان شوم احسان شه و حسن گمان را
کار است ز حسن طلبم روی نشان را

فر شه از اقلیم به اقلیم دوانید
ششماهه مسافت به درم پیک دوان را

ناگاه برآمد ز درم بانگ که گویید
فرمان طلب آمده از شاه فلان را

بی کفش و عمامه به در از خانه دویدم
نی کرده قبا در بر و نی بسته میان را

تا حاکم دیوان و بلد برد رسولم
دیدم همه جا مژده دهان مژده رسان را

ناگفته تحیت ز شعف مجلس اول
دادم ره تقدیم بشان همه شان را

اصحاب حسان مصحف از احباب ستانند
بگرفتم از احباب به تعظیم نشان را

بوسیدم وبر فرق به تسلم نهادم
بگشودم و بر ناصیه سودم رخ آن را

می دیدم و می سودم ازان سرمه نظر را
برخواندم و لیسیدم ازان شهد زبان را

تا دیدم ازو اختر پر نور بصر را
تا کردم ازان طبله پر نوش دهان را

فی الحال دویدم ز پی مرکب و سامان
کردم ز همه روی وداع اهل مکان را

امروز سه ماهست که پویان به سراغم
گلشن به دماغ و به بغل حاصل کان را

چون بحر تو در جذر وز مد شیر شکاری
چون گنج روان من به طلب بحر روان را

چون تاجر گجرات که از مکه برآید
خوش یافتم از کعبه به کوی تو نشان را

در حضرتت استاده چو موسی به سر طور
بگرفته به کف نسخه اعجاز بیان را

دارد ز طراوت سخنم تازه نفس ها
چون گل که کند عطرفشان باد وزان را

گو فضل و عدالت به سزا نظم و نسق ساز
دریافته حسان زمان شاه زمان را

گر مدعیی از در انکار درآید
هان این من و اشعار صلا کلک و بنان را

نتوان به غباری که کند جلوه بپوشند
مهری که به انوار گرفتست جهان را

شد وحی از آن قطع که دیوان «نظیری »
می کرد به فرقان و به تورات قران را

برخوان ورق و رتبه هر طبع نگهدار
تعلیم چه حاجت خرد مرتبه دان را

تا طبع کند میل که در گلشن و صحرا
بر سبزه و سنبل نگرد آب روان را

چون آب که بر سبزه و سنبل گذرد خوش
سر خوش گذران عیش و حیات گذران را

عمرت به شماری که شب و روز شهورش
تا حشر بود پرده مدار دوران را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱ - یک قصیده
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - مطلع دوم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.