۲۵۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹ - ایضا این قصیده در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقعست اول مخلع به مطلع ثانی و آخر متوجه به مطلع اول مکرر بجایزه پسندیده معزز گردیده

روزی چو بازمانده ضعیفان ز کاروان
دل واله بسیج یساق خدایگان

گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن

صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان

چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان

می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان

تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان

صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان

از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان

ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان

فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان

داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان

از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران

جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان

اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان

دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان

می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان

اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان

زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان

قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان

گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان

اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان

خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان

بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان

شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان

هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان

با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان

آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان

گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان

برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان

بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان

ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان

عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان

این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن

اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸ - ایضا در مدح ابوالمظفر جلال الدین اکبر پادشاه این قصیده بعد از قصیده سابق و در ملازمت کردن ثانی در عین ضعف و بیماری گفته شده
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۰ - در مدح عبدالرحیم خان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.