۱۷۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید

این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید

از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید

واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید

آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید

دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید

نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید

ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید

شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید

ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید

بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید

گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید

فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید

یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید

گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید

آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید

در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید

صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید

گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید

آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید

وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم

غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟

خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟

دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟

دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟

دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟

چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟

از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟

پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟

ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟

داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟

جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟

بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟

بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟

این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟

این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟

این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟

معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟

یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟

دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟

نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟

طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟

آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟

فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند

بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری

از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری

افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری

کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری

خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری

رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری

او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری

فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری

گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری

ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری

ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری

زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری

می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری

گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری

از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری

از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری

برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری

گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری

از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری

پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت

ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده

گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده

در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده

اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده

اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده

بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده

جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده

از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده

هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده

خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده

ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده

خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده

در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده

از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده

چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده

چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده

تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده

تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده

از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده

از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده

بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی

مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی

سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی

طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی

گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی

حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی

جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی

جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی

در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟

چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟

آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی

آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی

از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی

نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی

ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی

از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی

کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی

تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی

از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی

شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸ - در راه مکه مکرمه
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.