۱۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »

نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام

چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام

مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام

در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام

هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام

همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام

همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!

قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام

جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام

نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام

پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام

در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام

ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام

همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام

چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام

همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام

رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام

از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام

همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام

خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام

هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام

هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام

زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام

سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام

عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام

نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام

مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام

«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام

حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام

بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام

تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام

تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام

گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام

بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام

شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام

بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام

پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام

دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام

معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام

گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام

بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام

گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام

پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام

آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام

موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام

سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام

گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام

نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام

کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!

سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام

شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام

دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام

هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام

تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام

تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام

دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام

با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!

در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام

تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام

علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴ - در فضیلت ماه صیام و مدحت چراغ دیده عباد حضرت سجاد«ع »
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶ - در توصیف خزان و ستایش سرور دنیا و دین و فخر آسمان و زمین حضرت امام محمد باقر «ع »
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.