۱۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان

ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار

دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!

از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار

شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار

تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار

زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار

شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار

قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار

پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار

التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار

مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار

جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار

لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار

چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار

عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار

قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار

ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار

صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار

وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار

کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار

سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!

من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار

ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار

گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار

واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار

بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار

مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار

سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار

شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار

بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار

زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱ - در هجا
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳ - قهوه و غلیان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.