۹۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۷

درد جان داریم درمان الغیاث
داد خواهانیم سلطان الغیاث

از تطاول های زلف سرکشت
صبح وصل و شام هجران الغیاث

راند ما را همچو سگ از در بدر
پیش شاه از جور سلطان الغیاث

همچو مور لنگ از جور سپاه
گفت دل پیش سلیمان الغیاث

دوش میگفتی که دادت میدهم
تا نگردی زو پشیمان الغیاث

دل ز حلم نفس شوم بدخصال
گفت نزد جان جانان الغیاث

ذره ها چون سوخت اندر آفتاب
ماه گفت ای مهر تابان الغیاث

پیش زلف و رویت اندر روز و شب
گفت دایم کفر و ایمان الغیاث

آدمی بار امانت بر گرفت
با خدازان گفت انسان الغیاث
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.