هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و مذهبی است که به ستایش حضرت علی (ع) و واقعه غدیر خم میپردازد. شعر با زبانی استعاری و پر از اشارات عرفانی، فضائل و مقامات معنوی حضرت علی (ع) را توصیف میکند و به موضوعاتی مانند ولایت، امامت، و ارتباط عمیق عرفانی با خداوند اشاره دارد.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و مذهبی است که درک آن به سطحی از بلوغ فکری و آگاهی مذهبی نیاز دارد. همچنین، استفاده از استعارههای پیچیده و زبان ادبی بالا ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
شمارهٔ ۳ - در تهنیت عید غدیر و ستایش علی بن ابیطالب سلام الله علیه
مست از غدیرخم نگر مهر و مه و ارض و سما
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
آری مجو هوشی دگر چون شد سقایت با خدا
می وحی و خمش عقل کل پر زو غدیر از بوی گل
بخشنده سلطان رسل، نوشنده شاه اولیا
چون شد علی بر انس و جان مولای پیدا و نهان
مقصود ایزد شد عیان ز ارسال خیل انبیا
از حق به حیدر زین نگه معلوم شد کز دیرگه
او بد دُر و باقی شبه، او بد شه و باقی گدا
در بازگشت از بیت رب، بر امر حق میر عرب
آراست منبر از قتب بر نصب فخر اوصیا
وه ز اشتری کش از جهاز، اسباب منبر گشت ساز
آن را بس است از بهر ناز اندر دو کون این اجتبا
صد صالح او را ساربان صد خضرش آب آور به جان
هم در حرم او را مکان هم از ارم او را گیا
سیمرغش اندر گاه تک گوینده النصر لک
پشتش به از روی ملک پشمش به از پر هما
لبها چو دامان امل پهن و دراز و بی بدل
گردن چو بنیان ازل مشدود و ممدود و رسا
هم جسم او معراج پو همچون براق برق خو
هم ساق او میثاق جو با ساق عرش کبریا
رقصش چو لیلی در جبل بانگش چو مجنون بر قلل
طوقش چو بلقیس از حلل زنگش چو داود از صدا
ایّام هشیاری کشان موری به صد سورش عنان
هنگام مستی زو رمان هوش هزاران اژدها
باری چو احمد زد قدم بر آن قتب ز امر قدم
افروخت هر چوبش علم بر چرخ اعظم ز اصطفا
رضوان ز چوبش در جنان پیوند طوبی زو به جان
گشت از پلاسش آسمان در آرزوی متکا
آنگاه بازوی علی بگرفت و با صوت جلی
گفت آنکه من او را ولی، داند علی را پیشوا
هرکش به پی ره کرد طی خواهد به مقصد برد پی
و آن کو خطا ورزد به وی، ورزیده با یزدان خطا
شد چهر قومی چون قمر زین مژده فرخ اثر
شد خاطر برخی کدر زین لفظ معنی آزما
زان امتحان رشد وغی هر کس به حدی برد پی
ای ترک بیحد بخش می کز حد گذشت این ماجرا
روز نشاط است و خوشی نی گاه خشم و سرکشی
بفکن بساط می کشی دع ماکدرخذما صفا
آهووشا بفروز هین چون چشم ضیغم ساتکین
کآمد خلافت را قرین ضرغام غاب لافتی
امروز را از بس شرف از دره التاج نجف
حزنست مخزون از شعف خوفست مشحون از رجا
ای آب چهر شعله خو رام و حرون از پشت و رو
کت زلف را از رنگ و بو نسل از ختن اصل از ختا
گر من به روزی اینچنین مست اوفتم عیبم مبین
کآب رخ سالار دین عصیان فرو شوید ز ما
شاه جوانمردان علی دانای مخفی و جلی
بر هر نبی و هر ولی کرده است نورش اهتدا
آن شمس افلاک یقین کش بنده روح الامین
هم با مساکین همنشین هم بر سلاطین پادشا
کز علوم حق دلش معجون ز نور حق گلش
از یمن عالی محفلش بر عرش نازد بوریا
هم آیت الله کون او هم صبغه الله لون او
ماند اگر بی عون او، موسی گریزد از عصا
خور پیش رایش معتزل مه نزد رویش مبتذل
بی میل او لنگ است و شل، پای قدر، دست قضا
از فوق اجرام فلک تا تحت ارکان سمک
انگیخته امرش یزک افراخته نهیش لوا
ناسوت از او پُر های و هو، لاهوت از او پُر گفتگو
ملکی که او نگرفت کو؟ جائی که او نبود کجا؟
ای روی دلها سوی تو محراب جان ابروی تو
خاک در هندوی تو در چشم انجم توتیا
مخلوق قدرت نه طبق مرزوق جودت ما خلق
از تو سعادت در فرق وز تو اجابت در دعا
هم دار و هم دیار تو، هم چرخ هم سیار تو
مستور تو ستار تو در جزو جزو ماسوای
هم راحت از تو هم تعب، هم رحمت از تو هم غضب
افسانه ئی و محتجب بیگانه ئی و آشنا
تو جوهر و عالم عرض، هستی طفیل و تو غرض
بر خلق مهرت مفترض، بر چرخ کاخت ملتجا
ذاتی که می پاید توئی، نوری که می باید توئی
هرچ آمد و آید توئی از ابتدا تا انتها
رنج از تو و درمان ز تو، گنج از تو و ثعبان ز تو
عنوان ز تو پایان ز تو، هم در الم هم در شفا
هر مرده را محییستی هر زنده را مفنیستی
عبدی الهی کیستی با این همه فر و بها
کعبه به جز کوی تو نی، مشعر به جز سوی تو نی
مقصد به جز روی تو نی از سعی مروه تا صفا
وهاب هر دیهیم تو، نهاب هر اقلیم تو
آدم تو ابراهیم تو اندر سر اندیب و منا
باشد مرا گر صد دهان و اندر دهانی صد زبان
آن صد زبان با صد بیان نتوان سرودت یک ثنا
اکنون که جیحون شد خجل ازو صفت ای پاینده ظل
به گر تو را از جان و دل گوید مدیح اصدقا
آکج پرند راست روکش برتر از خورشید ضو
هم جان او کان علو هم طبع او بحر غنا
چشم و چراغ زیرکی رشدش به فضل از کودکی
نزد ملک رویش یکی پیش خدا پشتش دوتا
هم بر معانی مقترب هم از مفاخر مکتسب
دستش زرافشان بر محب تیغش سرافشان از عدی
جان افاضل مات او، نور هدی مشکوه او
در شهر ادراکات او دانش چو مردی روستا
ای داد ور دور ز من کت لطف و ستاریست فن
گوئی گلت را ذوالمنن اسرشته در بدو از حیا
تا فره ات شد جلوه گر دین افزود گیتی را گهر
چونان که گردد معتبر مس از وجود کیمیا
اثبات و نفیت گاه دین برق گمان غیث یقین
دست و حسامت وقت کین عمر ابد مرگ فجا
غور تو بحری آنچنان زخار ژرف و بیکران
کش نگذرد چرخ از میان یک عمر اگر سازد شنا
مر کوز بر تیغت ظفر مکنوز در رمحت خطر
مخصوص بر کلکت هنر محسوس از کفت سخا
بخت تو چون شخصت جوان شخصت چو بختت کامران
آن یک بزرگی خرده دان وان یک جوانی پارسا
میرا چو من مشکین نفس نشنیده تا امروز کس
پیشم فرزدق باز پس نزدم معزی ژاژخا
آنجا که ارباب سخن چون انجم آیند انجمن
با آفتاب شعر من کمتر ز ذرات هوا
لیکن مرا فرما کمک در ساز بهجت یک به یک
اکنون که از دور فلک بگذشت صیف و شد شتا
طبعم بلند و مایه نی جز حسرت از همسایه نی
ملبوس نی پیرایه نی از کرته بشمر تا قبا
بی بهره از زر مشت من، محروم از خز پشت من
انکشت من انکشت من فقرم نعم جوعم غنا
نی ساده نورس به کف، نی باده دیرین به رف
هم بایدم زان یک شرف هم شایدم زین یک علا
تابیش باشد محترم عید غدیر از عید جم
یارت ز عشرت مغتنم خصمت به عسرت مبتلا
وزن: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن (رجز مثمن سالم)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۵۹
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۲ - در منقبت اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب سلام الله علیه
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴ - در منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب (ع)
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.