۳۸۰ بار خوانده شده

از نامهٔ پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهٔ خود نگاشته است

منم با خاک ره یکسان غباری
به کوی غم نشسته خاکساری

چنین افتاده‌ام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک

غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی می‌کند آن مه گذاری

و گردانی که آن یار مسافر
غباری می‌رساند زان به خاطر

مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش

پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری

بگو محنت کش بی‌خان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی

ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بی‌کسی رنجور مانده

چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی

علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان

دعا گویان سرشکی می‌فشاند
به عرض خاک بوسان می‌رساند

نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او

ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل

لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید

به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده

ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا

کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند

تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم
نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم

کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما

ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم

منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت

که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد

بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را

از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد

زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت

چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟

نمی‌دانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز

نمی‌گفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر

ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد

پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن

به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد می‌دار

الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد

به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی

مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت

در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی

به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت

وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت

ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:در تاریخ بنای گرمابه
گوهر بعدی:در هجو کیدی (یاری) شاعر نما
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.