۱۳۳ بار خوانده شده

بخش ۲ - حکایت

مرغ خوش خط و خال در شکنج نهالی آشیان داشت و جوجه بی پر و بال در آشیان نهان. زهرآلود ماری دندان طمع گشاده، قصد جوجه وی کرد. مرغ از زیرکی و فراست دریافت و خار تمام نیشی در منقار گرفته به کنجی غنود. مار سینه مال خود را به نهال کشید تا به لب آشیان رسید دهان باز کرد و صید کردن آغاز. مرغ از چابکی خود را چالاک ساخت و خار را در دهان مار انداخت. جراحت خار از دهان مار سر کرد و بنیاد هستی اش را زیر و زبر از اوج نهال به حضیض وبال افتاد و چندان سر بر سنگ زد که جان به هلاکت داد.

مرغ باشد سالک راه هدا
آشیانش منزل فقر و فنا

جوجه ی آن در بحر معرفت
خوش گرفته زیر پر طایر صفت

نفس اماره مر او را بود مار
ناوک توفیق در منقار خار

تا نگوئی در دهان آن خار داشت
کان گل توفیق در منقار داشت

خار بود آن لیک بهر مار بود
مرغ زیرک را گل و گلزار بود

گرتو هستی سالک درگاه حق
مرغ زیرک باش تایابی سبق
الهی این چه داغیست که سوختن مرهم اوست و این چه باغیست که افروختن شبنم اوست چه سود است که سودش همه زیانش، چه ماجراست که دردش همه درمانست؟

چه شمع است اینکه جان پروانه ی اوست
چه گنج است اینکه دل ویرانه ی اوست

چه زخم است اینکه داغش مرهم آمد
چه نورست اینکه نارش همدم آمد

چه عیش است اینکه با ماتم قرینست
چه ورد است اینکه خارش همنشین است

چه باد است این کز آن خاکم به سر ریخت
چه آبست اینکه در دل آتش انگیخت

چه جامست اینکه عقلم کرد مخمور
چه قربست اینکه از خود ساختم دور

چه هوشست اینکه در بیهوشی آمد
چه گفتست اینکه در خاموشی آمد
الهی پروانه سان چون ما را در آتش حیرت سوختی و در محفل دل شمع معرفت افروختی به خارزار محنت گرفتاری کردی و در گلزار محبت هزار کاسه زهر برلب نهادی که این قدح نوشت بنوش بناخن جفا سینه خراشیدی که این شرط وفاست مخروش

برپا نهیم بند که آزادی تست
در دست غمم دهی که غم شادی تست

بیداد کنی به دل که دادت دادم
داد دل من بده که دل دادی تست

زهرم بچشانی که نباتت دادم
جانم بستانی که حیاتت دادم

در خاک کنی پست چو نقش قدمم
یعنی که به اعلا درجاتت دادم
آری تجمل گل بی تحمل خار ممکن نیست بلبل داند که در بلبله چیست، پروانه تا به آتش حرمان نسوخت شمع وصل نیفروخت نیاز عاشق جانبازیست، و ناز معشوق بی نیازی اینجا همه نیاز است و آنجا ناز بی نیاز را چه ناز.

به پیش ناز تو چون بی نیازی
بجز جان نیستم جانا نیازی

بکن باری قبول این نیازم
بناز خویش فرما سرفرازم

به زیر تیغ نازت جان فشانی
مرا باشد حیوة جاودانی

بکش از ناز تیغ و کن شهیدم
به ساغر ریز صهبای امیدم

ازاین بیشم به هجر ای دوست مپسند
مرا از وصل خویشت ساز خرسند
هرکه نازکش شد نیاز باز اوست نازدار و بی نیاز مبتدی را جان باختن دشوار است و منتهی را آسان جهد کن و خود را به این مقام برسان آیتی که کاشف این اسرار است حکایت چندر بدن یعنی مه پیکر به زبان هندی و مهیار است.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
گوهر بعدی:بخش ۳ - حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.