هوش مصنوعی: این متن حکایتی از عدالت و سیاست امیر سبکتگین را روایت می‌کند. در این حکایت، مردی درویش به امیر شکایت می‌کند که پیلبان خرمای او را به زور می‌برد. امیر بلافاصله به محل می‌رود و دستور می‌دهد پیلبان را مجازات کنند. او پیلبان را به درخت می‌بندد و به درویش غرامت می‌دهد. این اقدام باعث می‌شود دیگر کسی جرأت ظلم نداشته باشد. این داستان نشان‌دهنده عدالت و تدبیر امیر در حکومت‌داری است.
رده سنی: 12+ این متن حاوی مفاهیم عدالت و سیاست است که برای نوجوانان و بزرگسالان قابل درک و آموزنده است. همچنین صحنه‌های مجازات ممکن است برای کودکان خردسال نامناسب باشد.

بخش ۲۲ - حکایت پیلبان و سبکتگین

الحکایة فی معنی السّیاسة من الأمیر العادل سبکتکین، رحمة اللّه علیه‌
از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه‌، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که‌ بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی‌ و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان‌ را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه‌ در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت می‌ایستادیم دوگان دوگان‌، متظلّمی‌ بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم‌، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ‌ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه می‌نالی‌؟ گفت: مردی درویشم‌ و بنی‌ خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان می‌ببرد، اللّه اللّه‌! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست‌ و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته‌ و خرما می‌برید و آگاه نه‌ که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت‌ آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت‌ و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک‌ زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم‌ . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت‌ او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی‌ بغصب‌ از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.
تعداد ابیات: ۰
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان
گوهر بعدی:بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.