۲۱۶ بار خوانده شده

المقالة الرابعة

پسر گفتش دلم حیران بماندست
که بی شه زادهٔ پریان بماندست

چو آن دختر محیّا و عزیزست
بگو باری بمن تا آن چه چیزست

که من نادیده او را در فراقش
چو شمعم جان بلب پُر اشتیاقش

پدر گفت این حکایة پیش او باز
عروسی جلوه داد از پردهٔ راز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:(۱) حکایت سرپاتک هندی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.