هوش مصنوعی:
کلیم عالمآرا به دنبال دوستی میگردد تا دلش از آرزوی دیدارش روشن شود. به او گفته میشود مردی در وادیای زندگی میکند که از خاصان درگاه الهی است. کلیم به دیدار او میرود و او را در حالتی فقیرانه مییابد. مرد از موسی (کلیم) آب میخواهد، اما وقتی موسی برای آوردن آب برمیگردد، مرد میمیرد. موسی متعجب میشود و از خدا میپرسد چرا چنین شد. پاسخ میآید که چون مرد به غیر از خدا التفات کرد، خداوند او را گرفت. سپس توضیح داده میشود که رسیدن به حقیقت الهی نیازمند پاکی و دوری از تعلقات دنیوی است.
رده سنی:
15+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری دارد. همچنین استفاده از زبان شعر کلاسیک فارسی ممکن است برای کودکان و نوجوانان کمسنوسال دشوار باشد.
(۲) مناجات موسی با حق تعالی ودر خواستن او یکی از اولیا
بحق گفتا کلیم عالم آرای
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشم برویش
که دل میسوزدم از آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی
که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه
بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزهات ده شربتی آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش
بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا میخواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو اینجا میکشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت
کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
کسیم از دوستان خویش بنمای
که تا روشن شود چشم برویش
که دل میسوزدم از آرزویش
خطاب آمد که ما را اهل دردی
بصدق اندر فلان وادیست مردی
که او از خاصگان درگه ماست
شبانروزی سلوکش در ره ماست
روانه شد کلیم از بهر دیدار
بدید آن مرد را مستغرق کار
نهاده نیم خشتی زیر سر در
پلاسی تا سر زانو ببر در
هزاران مور و زنبور و مگس نیز
برو گرد آمده از پیش و پس نیز
سلامش کرد موسی گفت آنگاه
که گر هستت بچیزی مَیل در خواه
بدو گفت ای نبیّ الله بشتاب
مرا از کوزهات ده شربتی آب
چو موسی از پی کوزه روان شد
بیک دم از تن آن تشنه جان شد
چو آب آورد پیشش موسی پاک
بمرده دید او را روی بر خاک
کلیم الله تعجب کرد و برخاست
که تا کرباس و گور او کند راست
چو باز آمد دریده بود شیرش
دلش خورده شکم زو گشته سیرش
بجوش آمد دل موسی ازان درد
بسی دردش زیادت شد ازان مرد
زبان بگشاد کای دانندهٔ راز
گلی را تربیت دادی بصد ناز
کجا سررشتهٔ این سر توان یافت
که سرّ تو نه دل دید و نه جان یافت
بگوش جان ز حق آمد جوابش
که چون هر بار ما دادیم آبش
همان بهتر که چون هر بار این بار
ز دست ما خورد آب آن جگرخوار
لباس او چو ما دادیم پیوست
چگونه موسی آرد در میان دست
کنون چون واسطه آمد پدیدار
چرا کرد التفاتی سوی اغیار
چو دید از حضرت چون ما عزیزی
ز غیر ما چرا میخواست چیزی
چو پای غیر آمد در میانه
ربودیم از میانش جاودانه
ولی تا باز ندهد آشکاره
حساب آن پلاس و خشت پاره
بعزّ عزِّ ما گر قدرِ موئی
ز ما بویش رسد از هیچ سوئی
عزیزا کار آسان نیست با او
سخن جز در دل و جان نیست با او
سخن با او چو درجان ودل آید
سخن آنجا ز دنیا مشکل آید
چو نتواند کسی بر جان قدم زد
به مردی بر کسی نتوان رقم زد
فلک را در صفش مشمر ز مردان
زنی پیرست چرخی کرده گردان
بهر چیزت چو صد پیوند باشد
ترا پیوند اصلی چند باشد
چو اینجا میکشد چندین نهنگت
چگونه بر فلک باشد درنگت
چو زنجیر زمین بر پای باشد
کجا بر آسمانت جای باشد
چو بر خیل سگان افتاد مهرت
چه بگشاید ز سُکّان سپهرت
کجا لایق بود در قدس پاکی
کرام الکاتبین با جِرمِ خاکی
جمالی کان بزرگان را مباحست
چه جای ساکنان مستراحست
نه هر جانی بدان سِر راه یابد
نه هر کس ای پسر آن جاه یابد
که در عالم هزاران جان درآید
که تا یک جان درین سِر با سر آید
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب: مثنوی
تعداد ابیات: ۳۶
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:(۱) حکایت سلطان سنجر با عبّاسۀ طوسی
گوهر بعدی:(۳) حکایت درحال ارواح پیش از آفریدن اجسام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.